۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

کمین صفر



می خواهم از فاصله ی میان وهم


و خیال و خویش


بگذرم


با او رو به رو شوم


"افقی" !!

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

خاطره ی مشوش از دفاعیه پایان نامه




چهارشنبه ,بیست آذرماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت , تالار ملاصدرا, ساعت ده صبح...
صبح از خواب بیدار می شوی و می بینی عجیب است , هیچ دلهره نداری, زیادی هم که خیالت راحت باشد , نگران می شوی که نکند قرار است اتفاقی بیفتد, لپ تاپت را برمیداری و اسلایدها را دوباره چک می کنی... یک لیست هم تهیه کردی از افرادی که باید از آنها تشکر ویژه و غیر ویژه داشته باشی ... قرآن را بوسه میزنی و حافظ را باز می کنی و کمی ته دلت قلقلک می آید:

دویار زیرک و از باده کهن دومنی ...................فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم .....................اگر چه در پی ام افتند هردم انجمنی
هرآن که کنج قناعت به گنج دنیا داد...................فروخت یوسف مصری به کم ترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود ...................به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
زتندباد حوادث نمی توان دیدن........................در این چمن که گلی بوده است یاسمنی
ببین در آینه جام نقش بندی غیب .....................که کس به یاد ندارد چنین عجب ز منی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت ..........عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند ...........چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ...................کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

حافظ هم چنان به رای خودش ادامه میده و به دکترا خوندن معتقده ...



نگاهی به کتاب خانه ات می کنی که دور تا دور اتاقت را گرفته و به خنده تلخی می گویی : جهنم لعنتی ... پر از هیزم حرف و خط و نقطه ...
اصلن همه چیز خنده دار تر از سابق به نظر می رسد , برگه های باقی مانده ی دعوت نامه , پوسترهایی که ضایعاتی شده اند و رنگهایشان توی هم دویده , نمونه های نهایی و دستگاه بتا استار و کوپَن ...همه یک جوری دارند دهن کجی می کنند...
صبحانه ی حسابی ای می خوری که برای خودت هم کمی عجیبه ... هیچ وقت این جوری اشتها نداشتی ... انگاری وقت دیر می گذره ...ساعت حدود 7:30 و کم کم آماده می شی ... لباس هاتو توی آینه چک می کنی و وسایل لازم رو برمیداری ...کلوچه های کاشان و شکلاتهای قنادی آلنا خیابون ویلارو که بیشتر از محصولاتش فضای خود قنادیشو دوس داری میذاری پشت ماشینو ... مثل همیشه می گی خدایا ! هفت تا نادعلی نذرمی کنم ... ولی عجیب اینه که اصلن و ابدن دلهره نداری
دکتر آسمار( استادی که هیچ وقت دانشجوش نبودی اما همیشه دورادور شاگردیشو کردی و با اون کهولت سن و صدای خش افتاده هیچ وقت سوالاتو به امون خدا ول نکرده ) افتخار داده و باهات تماس گرفته و هنوز گرد سفرش رو نگرفته آدرس خاسته تا برای این مراسم بیاد... کلی سر شوق اومدی ... دلت نمی خاد پدر و برادرهارو بیدار کنی ... پیش خودت می گی اگربتونن حتمن میان , گرچه که میدونی اگر هدف اصلی ( بابایی عزیزت) نباشه تو پایان مراسم رو نمی تونی ختم کنی...
میای درپارکینگ رو ببندی که یادت میاد نسکافه هارو جا گذاشتی ... برمیگردی توی آشپزخونه که می بینی بابا میگه :آی خانم کجا می ری ؟ چقدر با ناز میری ...اگه مارا نبری ... می خندی و میگی از میهمانان محترم ساعت 11:30 بین جلسه پذیرایی خواهد شد ... قیافه ی خواب آلودشو می بوسی و جیم میشی که دیر نشه ...
می رسی جلوی در د انشگاه رفیق با معرفت این روزا خیلی کم پیدا میشه اونم ساعت هشت صبح که هیچ کار و کلاسی نداشته باشه ... از ورودی که داخل میشی باید بری کلید تالار رو تحویل بگیری و پروژکشنو لپتاپتو راه بندازی ...که یهو یه صدای پر از شیطونی و خنده با سر صدای همیشگی میاد طرفتو می گه:" ناخلف جهانم که تنهات بذارم... اونم کِی حالا که خیلی ها منتظرن ببینن با اون یارو توی ژوری چه میکنی ... تنها نبینمت مادر ..." کلی خوشحال تر میشی ...بسته های پشت ماشینو کمکت میاره و کلی تا بالا شوخی می کنین



کارتی که همین روزا از دستت خلاص میشه تحویل میدی و جاش یه کلید تحویل می گیری و پیش به سوی سالن ... هرمینه از اون دخترای شیطونیه که معمولن هیچکس از شیطونیاش سر در نمیاره و چون حرف حق میزنه خیلی ها دنبال اینن که حالشو بگیرن اما خدایی با اینکه شلوغ ترین دختریه که تو عمرم دیدم به نظرم از معصومترین اونها هم هست ...همیشه وقتی هست که باید باشه
توی سالن , ساعت حدود 8:30 بود که با هم شروع کردیم پشت بلندگو فوت کردن ...اونقد مسخره بازی کردیم توی اون اتاق که هرمینه می گفت بس کن الانه که بریزه ...
خلاصه میز پذیرایی توی راهرو رو هرمینه چید که دیدیم یکی در تالار را محکم می کوفد ...اول ترسیدیم گفتیم حراست اومده سراغمون بس که سر و صدا کردیم ...با آرامش درو باز کردیم دیدیم به ...نسرین ... اونم چی خانم دکتر نسرین .م با اون شکم کمی ورقلمبیده اش از فرط حاملگی ... می گه چه خبرتونه تنها تنها ما هم بازی ... نمی دونستم چی بگم ...این خانم دکتر یه روزی روزگاری توی دوره ی لیسانس استاد بنده بودن و بعد توی راه آزمایشگاه سازمان پژوهشها با هم آشنا تر شدیم و آشناترتر شدیم تا شدیم تر! رفیق ... اونقدر که بعضی وقتها توی آزمایشگاه حتا موجودات ریز ذره بینی به خنده ها و بازی که با این بیو- های دوست داشتنی می کردیم حسودیشون میشد ... خدایی اگر نسرین نبود هیچ وقت راه سازمان ثبت اختراع رو یاد نمی گرفتم ... اگر محبت هاش نبود , هیچ وقت پی بعضی از مقاله های پژوهشی رو نمی گرفتم ...بود وقتایی که کم میاوردم و نمی گفتم ...اونقدر از مشکلات خودش می گفت تا لب باز کنم ... هم خودش هم همسرش بعد از تنها چاپ یکی از مقاله های نسرین با پارتی بازی بابا تو ژورنال ... اونقدر محبت به من داشتن که گاهی تعجب می کردم ... ولی برای پایان نامه ی من با توجه به شرایط جسمی که الان داشت اصلن دلم نمی خاست مجبور باشه بیاد ... اما معرفت این آدم اونقدر زیاد بوده که از آموزش دانشکده تاریخ دقیق رو بپرسه و اون وقت صبح با اون شکم برآمده اونم با اون سِمت بیاد دانشگاه و اینجوری کنار شادی من شوق کنه ... دلم می خاست از خوشحالی دنیا رو روی یک انگشتم بچرخونم ...گفتم نسرین توواسه چی اومدی گفت : واسه من کم نکردی ...اومدم یه ذره کیف کنم امروز همین ...برای خودم اومدم و اینکه این صورتی نیومده از الان تورو بشنوه... کارامو مرتب کرد و گفت امروز دو نفر به احتمال نود و نه درصد این برنامه رو برات می چینن و باید اینو بگی و اونو بگی ...با اینکه ته دلم یه حسی بود که می گفت همه چی خوبه ...خوب به حرفاش گوش کردم... ساعت نه شده بود , همه چیز مرتب بود, برگه های سوال , فرم نظر سنجی, فرم نمره , دوربین, هرمینه , نسرین ,دیدم شماره ی عادله (دختر خالم) رو گوشیمه ... هی کجایی بیا پایین اینا من و بدون کارت با این سر و وضع را نمیدن ...گفتم گوشی رو بده خانم دادرس ... گوشی رو که داد صحبت کردیم ...سه دقیقه دیگه طبقه ی سوم یک سبد پر از گل رز و از پشت اون دختری که شب زنده داریهامون توی کل فامیل اسمی بود از پشت گلا زد بیرون البته با چهره ای کاملن فشن ... کم کم شلوغ تر شد ... فرناز و مهدی -ف , ترانه و پوریا , دکتر حسینی , دکتر چمنی, هم کلاسی های دوره ی کارشناسی , دو سه نفر از بچه های سازمان پژوهشها , بچه های بهشت کوچک همیشگی , برادر پروانه به نیابت از اون که ایران نیست ,دکتر احسانی , و پشت سر اون کله گنده ها یکی یکی پیداشون شد , فک کنم این پروژه بعد دفاعیه ی پری و سوالای من اسمی شد و بعد اینقدر این پروژرو کش دادم که خیلی ها منتظر ته داستان بودن , دکتر عزت با اونهمه اهن و تلپ , و اَپرچ فاینال و داداشی ها اومدن توی سالن ,دونفر رو خیلی دوس داشتم دعوت کنم , اما قواعدی بود که بهش معتقد بودم و این اجازرو گرفت , جای اونها سبز ... اونم خیلی سبز



یک ساعت و پانزده دقیقه بخش اول توضیحات من طول کشید که البته دکتر میردامادی گفته بود 65 دقیقه وقت داری و من هم ام پی فور حرافی کردم ,اونقدر انرژی داشتم که حس می کردم خودم یه فوق بیونانوشدم توی اون لحظات



تایم استراحت کلی چندتا عکس یادگاری , یه چایی, شیطونیهای هرمینه و نسرین , و اخم دکتر بابت ده دقیقه وقت اضافی , توی راهرو وقت پذیرایی آدم هایی رو دیدم که باورم نمیشد , از شرکت به پودر اصفهان , از دنیسکو شیراز, مولتی مشهد, و حدود هفت نفر از دانشجوهای دکترای اصفهان و شیراز و تبریز ! واقعن جالب بود و تنها کسی که می تونست این کار رو بکنه استاد راهنمای اخموی مهربون بود که با وجود تموم سخت گیریش و با وجود اینکه به خاطر نمره های نجومی که میداد هیچکس باهاش پروژه بر نمی داشت اما چون شخصیتش خیلی شبیه بابا بود ومی دیدم از ته قلبش برای دانش حرص می خوره و فعالیت می کنه خصوصا از زمانی که مقاله ی مشترک برای مون پلیه نوشتیم , شک نداشتم که تنها و تنها با ایشون پایان نامه برمیدارم ...



بعد از تایم اوت برگشتیم داخل سالن که رفتم پشت تریبون و خاستم که پیش از بیان سوالات ژوری , سوالات حضار بیان بشه که استقبال شد , نزدیک ده دقیقه سوالات حضار طول کشید ,بعد سوالات ژوری شده بود , سری اول سوالات بی بحث پاسخ داده شد , سری دوم با دلیل و عکس و نتایج آزمایش و نرم افزار تاگوچی , سری سوم فقط دونفر سوال داشتن , همونایی که هرمینه و نسرین از صبح می گفتن اینجوری یه خم بگیر و اونجوری بتابون ... متاسفانه اینجا ایران است و یک پاسخ "نه!" محترمانه می تواند عواقبش را حتا تا جلسه دفاعیه همراه خود بیاورد , سوال که می کردند من از درون خنده ام گرفته بود , پاسخ دادم , پی جوتر شدند , ادامه تر دادم, تا جایی که سوالی که مطرح شد آنقدر مسخره و بی محتوا بود که مجبور شدم بگویم پیش از پاسخ به این سوال از شما می خواهم تا برای حضار تفاوت این دوگروهی که نام میبرید را توضیح دهید تا پاسخ من گنگ نباشد , استاد راهنمای عزیزم چشم غره رفت , بابا لب گزید, و یارو جواب داد : فکر نمی کنم دلیلی داشته باشد تا در این مکان راجع به این سوال توضیح دهم ... سکوت کردم تا دکتر گشایشی ,پیر پر معلومات بازنشسته ی ژوری با خودکارش روی میز کوبید و با ناراحتی گفت : من دلیل می بینم آقای دکتر! توضیح بدید ... سکوت کردم , استاد راهنمای عزیز که دید ممکن است هوا پس شود گفت : اگر نظر مرا محترم بشمارید من دلیل نمی بینم ... و بهتر است بحث این سوال در جلسه ی خصوصی تری ادامه یابد که دکتر گشایشی گفت : کرسیهای دانشگاه اریکه ی کم مایگانی شده که از تحصیل پوف نم و کراواتش را وام گرفته اند , یکسال و چهار ماه است که در جریان فعالیتهای این خانم مسوول و متعهد هستم , برخی سوالها سوال نیست آقا ... درد است , دمل است , چرک کرده و بوی عفونت می دهد ,گفتم اگر اجازه دهید توضیح و پاسخ را یکجا بیاورم و در هر دو مورد توضیح دادم , نسرین وهرمینه روی صندلی بند نبودند اما من نه تنها احساس پیروزی نکردم که از درون پژمرده شدم ... نفهمیدم چرا یک مرد با این سن و سمت باید رفتاری آنقدر کودکانه داشته باشد تا دیگران را مجبور کند رفتاری داشته باشند که دوست نمی دارند ...

نمی خوام خرابش کنم این روز ،روز قشنگ و شیطون و با معرفت و مهربون و خاطره انگیزی بوده برام ، از بعد از اعلام نمره ی بیست اونم اولین بیست دکتر به پایان نامه ی یه دانشجو که باعث غوغا شد و تشویق ژوری و اون حرکت شگفت انگیز بابا که باعث شد نتونم جلوی اشکامو بگیرم پیش اون همه آدم و باعث شد نسرین و پری و دکتر قراچورلو حتا به گریه بیفتن تا رسیدن به خونه با اون همه آدم و حالا که نصفه شبه همش برام خوش و خاطره انگیزه ...حالا می فهمم طعم این همه سختی و شب نخوابیدن این دوسالو که یادش به خیر موقع برنامه نوشتن برای این پروژه همش می گفت : چیزی که تو رو نکشه حتمن قوی ترت می کنه

خدایا برای همه چیز ممنون

برای این که همیشه و همه وقت پا به پامی ، برای این که نمی ذاری یادم بره یکی هست که بی هیچ نیازی دوستت داره و یادش آرامش تک تک سلولامه ... به خاطر تموم چیزایی که بهم دادی و ندادی شکر ، شکر، شکر

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

++ zero

#include ,<>
in fact (int death);
void main( )
{
int death,i;
float.sum=0;
cin>> death;
for(i=1;I<= death;i++)
sum=sum+1.00/fact(i);
cout<<.sum;
}
Int fact(int death)
{
Int i,p=1;
For(i=1,i<= death;i++)
p=p*i
return.p;
}

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

ترانه ی صفر(ne me quitte pas ,ترجمه, فایل تصویری)




pour "MAILYS" mon amie tres bien



Ne me quitte pas
Il faut oublier
Tout peut s'oublier
Qui s'enfuit déjà
Oublier le temps
Des malentendus
Et le temps perdu
A savoir comment
Oublier ces heures
Qui tuaient parfois
A coups de pourquoi
Le cœur du bonheur
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

Moi je t'offrirai
Des perles de pluie
Venues de pays
Où il ne pleut pas
Je creuserai la terre
Jusqu'après ma mort
Pour couvrir ton corps
D'or et de lumière
Je ferai un domaine
Où l'amour sera roi
Où l'amour sera loi
Où tu seras reine
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

Ne me quitte pas
Je t'inventerai
Des mots insensés
Que tu comprendras
Je te parlerai
De ces amants-là
Qui ont vu deux fois
Leurs cœurs s'embraser
Je te raconterai
L'histoire de ce roi
Mort de n'avoir pas
Pu te rencontrer
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

On a vu souvent
Rejaillir le feu
D'un ancien volcan
Qu'on croyait trop vieux
Il est paraît-il
Des terres brûlées
Donnant plus de blé
Qu'un meilleur avril
Et quand vient le soir
Pour qu'un ciel flamboie
Le rouge et le noir
Ne s'épousent-ils pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

Ne me quitte pas
Je ne vais plus pleurer
Je ne vais plus parler
Je me cacherai là
A te regarder
Danser et sourire
Et à t'écouter
Chanter et puis rire
Laisse-moi devenir
L'ombre de ton ombre
L'ombre de ta main
L'ombre de ton chien
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

....
ترجمه:

ترکم نکن !
بايد که فراموش‌كرد
همه‌ي آن‌چه سزاوار فراموش شدن ست
و همه‌ي آن‌چه تاكنون از دست ‌مان گريخته است
بايد فراموش ‌كرد زمانِ كج‌فهمي‌ها و سوتفاهم ها را
و زمانِ از دست رفته را
تا بدانيم چگونه باید
لحظه‌هايي را ازياد ببريم
كه گاه گاه
با هجوم چراها
قلبِ‌ نيك ‌بختي را
مجروح ساخته است
ترکم نکن !
ترکم نکن !
ترکم نکن!
ترکم نکن!

من، به تو هديه خواهم کرد
مرواريدهايِ‌ باران را
که از سرزميني آمده اند
كه در آنجا باران نمي‌بارد
من مي‌كاوم زمين را می کنم زمین را
پس از مرگ ‌ام
تا اندام تورا
با قطعه‌هايي از طلا و نور
بپوشانم
من سرزميني را خواهم ساخت
كه در آن عشق حکم فرماست
كه در آن عشق قانون است
كه در آن تو ملكه ‌اش باشي
ترکم نکن !
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!

رها مکن مرا!
من، برايت واژگاني سودايي
مي‌آفرينم
که تنها تو آنها را درك می كني
من، با تو خواهم گفت
با واژگاني دلداده و عاشق
كه دوبار برافروختگي قلب‌هايشان
را ديده‌اند
من، برايت بازخواهم گفت
داستانِ آن شاهي را
که از نديدن‌ات
جان سپرد.
ترکم نکن!
ترکم نکن!

گه گاه ديده‌ايم
فورانِ‌ گدازه های آتش را
از آتشفشاني پير
و ما نيز برآن شدیم كه پير شده‌ايم.
و بارز است
زمين‌هاي سوخته
گندم بیشتری می دهند !
چون ماهي پربار(اردیبهشت)...آوریل!!!
و هنگامي كه غروب فرامي‌رسد
سرخي و سياهي
با يكديگر نمي‌مانند
درهم می افتند (به جان هم می افتند)
چرا كه آسمان مي‌درخشد
ترکم نکن !
ترکم نکن !

رهايم نکن!
ديگر نمي‌گريم
ديگر نمي‌گويم
تنها پنهان و گوشه گیر مي‌شوم
تا تو را ببينم
كه مي رقصي و مي خندي
تا به تو گوش فرادهم
كه مي خواني که مي خندي
بگذار تا
سايه‌ي سايه‌ات شوم
تا سايه‌ي دستت شوم
يا نه ! حتي بگذار تا سايه‌ي سگت شوم
اما، اما ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!





فایل تصویری نسخه ی اصلی با صدای خود jacques brel
.
.






پ.ن: این پست وترجمه ی اون رو به mailys عزیز تقدیم می کنم.
برای دیدن فایل تصویری کمی منتظر بمانید.

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

سفر صفر آفرینش


تنها و تنها «هستی» بود و هستی از «نيستی» سراغی نداشت، پس نيستی را هستی بخشيد. آن‌هنگام که هستی «سودای زيستن» يافت، خود را نواخت تا همه «نغمه» شد و آن‌گاه به خودافزودن تصوير «ميل» کرد تا «احساس» را آفريد. احساس خود را فرياد کرد، پس «شادی» و «غم» را برنمود، و خنديد و گريست. آن‌گاه در «خود» نگريست و اندکی «تأمل» نمود؛ پس نخست «سکوت» و سپس «معنا» را آفريد و آن‌گاه آن‌ها «انديشه» را رقم زدند. انديشه لحظه‌ای به خود ظنين شد تا «ترديد» را خلق کرد. با آغاز ترديد بود که هستی، خود را با چيستی کنونی بازنمود. هنگامی‌که نوبت به خلقت «انسان» رسيد، در او نگريست؛ وه که «افسوس» و آن‌گاه «حيرت» آفريده شدند!؟ پس او که «در انسان» بود، اين‌بار «با انسان» شد، و انسان گفت آری، پس «اطاعت» را خلق کرد و گفت نه، پس «عصيان» را آفريد.
برگرفته از کتاب " از آفرینش تا غسل تعمید " کاوه احمدی علی آبادی
پ.ن: این روزها le Huitième jour فیلمی هست که بعد از اینهمه سال باز از دیدنش لذت می برم و گاهی حس می کنم یه آدمی که سندروم دان داره چقدر به راز صفر نزدیکه ,دلم برای ژرژ تنگ می شه , بخصوص برای حسی که اولین بار موقع دیدن این فیلم داشتم , شاید هشت نه سال پیش بود .
first there was nothing.then there was music and then he made the sun
و روز هفتم همه جا سکوت بود و او ابرها را آفرید ...

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

شماره ای که صفر نداشت

... .. ... .... .... .... .

پ.ن : فهم این متن خصوصی است .

نوستالژی صفر



همین که عصر برسد , بابا برگردد خانه , بروی توی آشپزخانه و یک سینی چای داغ با کلوچه ی گردو و توت خشک بیاوری روی میز پایه کوتاه هال خصوصی و کنار روزنامه ها بگذاری و ببینی هنوز بابا روزنامه را کمی کنار می کشد و از پشتش لبخندمی زند , هم اینکه عصر باشد و بروی توی آشپزخانه , نوای انگشتان حسین علیزاده بیاید , شروع کنی به آشپزی و تا غذا دم بکشد نمازت را بخوانی و بروی سراغ کتاب و میز را بچینی , همین که از پشت پنجره , صدای دوتا بوق و بعد سایش چرخهای ماشین یک جوانک با آسفالت خیابان بیاید و باز چراغ اتاق خواب خانه ی روبه رویی روشن شود و منتظر بمانی تا دوباره صدای فریاد پدرعصبانی آن خانه را بشنوی , همین که هنوز نوستالژی درخت خرمالو و پاییز برایت زنده مانده باشد , همین که گوشی تلفن را برداری و پرس و جو کنی برادرهات کی می آیند , همین که بروی بنشینی مقابل بابا , بگوید: چه خبر ؟ خسته نباشی خاااانم! چه عطری راه انداخته ای ! چی شد فکرهایت را کردی؟
همین که لبخند بزنی مثل همیشه و بگویی هنوز وقتش نیست بابا ... هنوز ... !!! مثل شکست خورده ها لبخند بزند و بگوید بیچاره جوان مردم ...بیچاره! بیچاره که نمیداند حق ندارد اندازه ی من دوستت داشته باشد و کمی لوس شوی و بخندی و بگویی: راستی تیمتان هم که مساوی کرد...
همین که تلفن زنگ بزند ودوتا میهمان ناخوانده داشته باشید و دلت کمی شور بزند که همه چیز مرتب است؟!
لزومی ندارد که الزامن مادر باشی . کافیست زیر گاز را خاموش کنی و حجم سالاد را زیاد کنی و چای را دم , به پذیرایی سرک بکشی و دوباره گرد بگیری از لاله ها و شمعدانها و مجسمه ها و این همه قاب عکس خاطره ..., ظرف میوه و آجیلت را آماده کنی و توی آینه خودت را دید بزنی و لبخند بزنی و خدارا شکربگویی و پنجره ی رو به تراس آشپزخانه را باز کنی و زیر لب هی قلندری بخوانی :" گشته خزان روزگار من /رفت و نیامد نگار من ...نگار من "

پ .ن1 : نوستالژی اول : پاییز یعنی خرمالو, یعنی مادربزرگ و عموجلال..., یعنی مدرسه , یعنی تو که غمگینی, دوری , یعنی من و خودم و تمام حرفهایی که نمی زنم , یعنی خاطره , یعنی چهره های گرفته ی پر از سوال , یعنی یک دست خط روی میزاتاقم ...., یعنی هفت سال پیش چنین روزی
پ. ن 2: نوستالژی دوم: بغض می کنم مثل وقتی با آرزو می رویم گورستان ظهیر الدوله
پ. ن2 : نوستالژی سوم: سجده می کنم به این همه نعمت , شکر به این همه برکت , سکوت به این همه حکمت
پ.ن4:نوستالژی چهارم: جوجه رو آخر پاییز می شمرن
عکس: دوتا کوچه ی بالاتراز خونمون, یه خونه ی قدیمی خیلی بزرگ و دوست داشتنی متروک که فکر کنم ازجمله املاک مصادره ای این منطقه باشه, یک هفته است خرابش کردن و قراره یه لونه ی زنبور بیست طبقه جاش بسازن

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

رئال



آبستن تو بود ماه
آن – گاه
که گرگ پوزه اش را به صخره ها می کوفت
دلواپس تو بود راه
طلسم گمشده اش را می جست
سر مدخل هر چاکراه
آن – جا
که باد بویت را بر سر هر چهاراه می شکفت
.
ماههاست که موریانه ها ،نقابت را جویده اند
.
حالا
ماه به تلقیح مصنوعی از نطفه ی زنان سیاهپوست ، پناه برده است
و از راه
چیزی به جز چراگاه نمانددست
و از من
صدای جگر سوخته ای
آه !گاه این زندگی ! چقدر !
آب زیرکاه می شود

ماءمن




اگر گریختی

پناهگاهت با من

چشمانم

آنقدر سیاهند

که می توانی

سالها

مخفیانه

درآن زندگی کنی

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

تراژدی یک صفر تراژیک


باید برای نماز صبح بلند شوی , فصل هم پاییز باشد , و باید که پنجره را نیمه باز کنی تا نسیم خنک تمیزش بخورد توی صورتت و دلت هوایی بشود که تنها خاصیت آدمهای همیشه دل تنگ همین است.
آدم اگر آسمان نداشته باشد , افسرده می شود و یک نفر وقتی افسرده باشد می شود تراژدی , اما اگر یک خلق افسرده باشند , تراژدی دیگر معنایی ندارد.
آدمها را به آسمان شان می شود شناخت , آدمها اگر آس مان نداشته باشند , چیزی از بودن شان کم است. آسمان وضعیتی به شدت تراژیک دارد . آسمان در آس مان بودنش سهم دارد چرا که می خواهد آسمان باشد , زمین نباشد . نمی خواهد جای پا باشد , ترجیح داده است رد نگاه باشد . تمیز است , سبک است , سیال است اما وسیع و بیکران زیسته است...مثل زمین نمی چرخد , سریع نمی چرخد , دور خودش و دور خورشید نمی چرخد , یواش می رود , آرام جا به جا می شود و جانشین می شود و تراژدی است چرا که تراژدی در سرعت اتفاق نمی افتد .
از مردم اگر آسمان را بگیری , مردم نیستند . موش کورند . می روند توی خاک می کنند و می سازند و پر می کنند و از یک کپه خاک می خزند توی یک کپه خاک دیگر . لول می خورند .
فرق آسمان و زمین همین است . یکی جاذبه دارد .تورا به خودش می چسباند . به زور نگهت می دارد. به زور پاهایت را می چسبد که نروی . برای گام برداشتنت هم باید بر جاذبه اش غلبه کنی . سرعتت را میگیرد. جلوی پایت سنگ می اندازد . چاله می اندازد . گربه می اندازد. سگ می اندازد . آدم می اندازد. دیوار سبز میکند . یکی اما , بیکران می شود .مسیر چشمت را هم نمی توانی دنبال کنی . نه دستت را می چسبد نه پایت را نه به زور تو را به خودش می چسباند , نه جلوی پایت اتفاق می افتد , نه جلوی پایت چیزی می اندازد , آزاد است , باز است , بزرگ است , رهاست و برای همه جا دارد , جای هیچ کس با دیگری تنگ نمی شود و این خاصیت همیشگی آسمان است . آسمان به همه می رسد.
توی آسمان بود که نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم لرزید . توی آسمان بود که دست هایم را دراز کردم و با او دست دادم و تراژدی به اوج خودش رسید . دستهایم را گرفت و به سمت خود کشید و دلم باز لرزید .
بعد از آن دیگر هرگز ندیدم کسی را که بتواند ساعتها مرا محو آسمان کند . ندیدم کسی را که زندگیم را منتظرش بمانم . ندیدم کسی را که دستم را بگیرد و دلم را بلرزاند .
اگر یک نفر افسرده باشد , مسلم وحتم در زمین نمی توانی پیدایش کنی .زمین جای مناسبی برای دلگرفتگی و افسردگی نیست . یعنی وضعیتش طوری است که نمی تواند افسرده باشد , جایی که تو را زمین می زند و جلوی پایت سنگ می اندازد و محکم تورا می چسبد و به خودش می کوبد , نمی تواند جایی برای اوج گرفتن باشد .
به زمین هیچ اعتماد نکن . به زمین ها و زمینه ها هیچ اعتمادی نیست . چیزی که هنوز دور خودش می چرخد تا خودش را پیدا کند نمی تواند قابل اطمینان باشد , نه تنها خودش را پیدا نمی کند که پیوسته دور چیز دیگری هم می چرخد که آن هم هیچ چیز نیست جز آنچه می سوزد و خاموش می شود , زمین سرگیجه دارد , حالت را و حالش را به هم میزند , زمین دلشوره دارد , سردرگم است , با تو تعیین نمی شود , سرگرم سرگیجه های خودش است , گیج است , گنگ است , و با تو هم مسیر نمی شود , تورا قاطی سرگیجه های خودش می کند , اما آسمان ! آسمان با تو تعیین می شود , مهم است که وقتی صدایش می کنی حتمن توی آسمان باشی . توی زمین همه چیز سریع اتفاق می افتد , صداها , نگاه ها , رفت و آمدها, حرف ها , حرف ها , حرف ها...توی زمین خیلی نمی توانی تماشا کنی و محو شوی , زمین می رود , تمام می شود , مجبوری حرکت کنی...اگر در چیزی خیره شوی می گویند دیوانه است و اگر در کسی , می گوید : چطه ؟ واسه چی نگاه می کنی ؟ و اصلن نمی دانند و نمی پرسند تو به چه چیزی نگاه می کنی ....اما در آسمان می توانی ساعت ها خیره شوی , می توانی ساعتها تماشا کنی , ساعتها حرکت کند , ابرها نو به نو شکل عوض کنند , روشن شود , تاریک شود , بگیرد , ببارد , می تواند اصلن هم برنگردد و به تو چیزی بگوید , همین طور هی برود , برود , برود... هی
توی همین آسمان بود که از من پرسید : می خواهی میهمان کدام خانه باشی دختر زیبا؟ و من یک راست خانه ی خرمالوها و پیچکها و پنجره های رو به آسمان را نشانه بروم و بگویم آن جا , جایی که آسمان هم باشد , تو باشی , دستم را بگیری و دلم بلرزد ...بلرزد ...هی ...
جایی که بتوانم عاشقت بمانم

وضعیت زمین تراژیک نیست ...زمین " معصیت " است . همه اش دارد هی گناه می کند , می دزدد, دریغ می کند , کم می فروشد , نارو میزند , دروغ می گوید , هوس بازی می کند , می چرخد , سرگیجه می گیرد , استفراغ می کند , و استفراغ هم که نجس است ... زمین هی عوض می شود به خاست این و آن, هی عوضی می شود , هی لا ابالی می شود ... می شود ...هی
آسمان اما با گرفتگی اش , با اینهمه ابر که صورتش را پوشانده یعنی که : یک نفر در زمین افسرده است
زمین جاپای سم اسبان قدرت و چکمه های چرمی حکومت و شلاقهای پوستی ظلم است , آسمان اما , حال قلبهای منقلب مردم بی گناه .
تمام تراژدی در آسمان اتفاق می افتد , وقتی مادری از ته قلبش برای فرزند آزادی طلب زندانی اش آه می کشد , آهش جزیی از دامن همیشه سخاوتمند آسمان است , آه چون که تنهاست , چون که قد می کشد و بلند می شود و تا آسمان می رود و آسمان هم که بی انتهاست , چون که از سینه رها می شود و آزاد می رود و سرگیجه ندارد و مقصدش معلوم است , جزیی از آسمان است, جزیی از تراژدی است
مردی را دیدم , غروب که شد توی جایی که ارتفاعش نزدیک تر به آسمان بود , دستانش را باز کرد و انگار آغوش گشود , چیزی را که از جنس نبودن بود بغل زد و آغوشش را آرام تنگ کرد و بعد شروع کرد هق هق گریه کردن , سرش را روی شانه های همان هیچ گذاشت و شروع کرد به آرام شدن و اشک ریختن , سپس او را بوسید , دکمه های پیراهنش را یکی دوتا باز کرد و انگار تا زیر گلویش آتش گرفته باشد , خودش را و اورا کشید سمت لبه ی بلندی و آسمان , دستش را گرفت , برگشت و با عشق نگاهش کرد , لبخندی سراسر از شور و عشق زد به او زد, شاید او هم , اورا که نمی دیدم , اما انگار اوهم پر از تمایل و عشق بود , بعد همین طور که یک دستشان توی دست هم بود , و رویشان به غروب و بلندی و آسمان , دستان گره شان را با هم کمی بالا بردند , البته من فقط دست یکی شان را می دیدم , سپس روی دوپایشان بلند شدند , دوباره همدیگر را نگاه کردند و لبخند رضایت زدند ,و در نهایت با هم پریدند , من البته باز تنها پرواز یکی شان را دیدم , و پریدند , پرواز کردند , پر پر پر , همین طور پر شدند و پر... هی ....
فکر نکردم دیوانه باشد, دیوانه ها ولگردند یا توی آسایشگاه زندانی ! آن آغوش و آن عشقبازی یک دیوانه نبود , آسمان دیوانه نیست , پرواز دیوانه بازی نیست , حتا رویا هم نیست , آسمان جای عشقبازی است , جای پرواز است , و تراژدی است اگر که در زمین , عاشق آسمان شوی !!! من او را باور کردم , چرا که زمین نیستم , درخت نیستم , سنگ نیستم , آهن نیستم, دیوانه نیستم , من آدم ام , انسانم و پرواز هدف دیرینه ی انسان است . و سخت است که تو در متن یک تراژدی باشی و نه در حاشیه اش و نه در پاورقی داستان ...
تو آمده ای توی تراژدی تا سبک شوی , تا آرام شوی , تا با تراژدی هم مسیر شوی , من اما بخشی اعظم از این تراژدی هستم , من در تراژدی اتفاق افتاده ام , از تراژدی ام و با تراژدی میروم توی خود تراژدی ...
من همان تراژدی ام , کنار بلندی ِ لبه ی آسمان و زمین , روی مرز ! با همان آغوش باز , دستی دراز و دلی که میل دارد دوباره بلرزد , میل دارد دوباره برگردد توی متن تراژدی و پرواز کند , ریه هایش را از تراژدی پر و خالی می کند و هی دل دل می کند تا اونگاهش کند و دستان گرمش را برای گرفتن دستانم دراز کند و هی نگاه کنم با چشمهای همیشه عاشق سیاهم و هی آسمان به سمت غروب آرام برود و کلاغی هی بالای سرم قارقار ترانه ی تراژیک بخواند , که ترانه هم چیزی تراژیک است و حالا روی تکه سنگی ایستاده باشم که فاصله ی مرا تا دستان همیشه عاشقش , دستان همیشه گرمش , و آغوش همیشه بازش , و آرامش همیشه مطمئنش, و چشمهای همیشه منتظرش , با پروازی تراژیک در متن یک تراژدی همیشه بی انتها به صفر ...به صفر...به مطلق بی نهایت هیچ برساند ...
و من هی پرواز کنم و بگویند ...رفت و رفت و رفت ...تا که ... و این خاصیت همیشگی تراژدی است ...
این همیشه ی بیکران تراژدی آسمان است

نوشته ی سودا /جمعه /ده آبان

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

به یاد حسین منزوی


۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

سفر در صفر

LEVER DE SOLEIL
CERGY
LOIRE/ BLOIS
PARIS

SCULPTURE D` EGUISHEIM
DIJON
CATHEDRAL NOTRE-DAME D`ALSACE
RUE DE VIN LUXEMBOURG
TGV

Another summer day
Has come and gone away
In Paris and Rome
But I wanna go home
Mmmmmmmm
Maybe surrounded by
A million people I
Still feel all alone
I just wanna go home
Oh, I miss you, you know
And I’ve been keeping all the letters that I wrote to you
Each one a line or two
“I’m fine baby, how are you
Well I would send them but I know that it’s just not enough
My words were cold and flatAnd you deserve more than that
Another aeroplane
Another sunny place
I’m lucky I butI wanna go home
Mmmm, I’ve got to go home
Let me go home
I’m just too far from where you are
I wanna come home
And I feel just like I’m living someone else’s life
It’s like I just stepped outside
When everything was going right
And I know just why you could not
Come along with me
'Cause this was not your dream
But you always believed in me
Another winter day has andgone away
In even Paris and Rome
And I wanna go home
Let me go home
And I’m surrounded by
A million people I
Still feel all alone
Oh, let me go home
Oh, I miss you, you know
Let me go home
I’ve had my run
Baby, I’m done
I gotta go home
Let me go home
It will all be all right
I’ll be home tonight
I’m coming back home



۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

صفردر سفر

parlimentdeStrasbourg
alsace mon lettre

alsace
dijon
dijon
eiffel

loire blois




هیچ خطی دوست عزیز!
اینجا را که منم ...!
به جایی که تویی وصل نمی کند
عجیب نیست که دارم با تو حرف می زنم؟!
سوالی که توی دستم گذاشتی ,
به نگاهم جوش خورده...راستی ؟!
با کدام کلید از این در گذشتی
من که هرچه می گردم...
اوضاع عجیبی است ...
پاهایم مرا کجا جا گذاشته اند ؟!
دست های من از پیشم کی رفته اند؟!
قلبم که دست کم از ساعت شهرداری دقیق تر می زد,
پشت کدام چراغ ...ایستاده ؟!
معلوم نیست...نمی دانم
فکر من اما ...ناگفته نماند...کار میکند
این کارخانه همین طور دارد سوال
باور میکنی اگر بگویم جواب ندارم؟؟؟
این مکالمه دارد زیاده از حد خرج برمی دارد
و این در
این طور که پیداست...
روی هیچ کلیدی لبخند نمی زند...

"سروده ی مهرداد فلاح"


خاطره نمکی



این عکس ،یک خاطره است...
همین و تمام

































۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

روسپید.روسپی. از نگاه صفر




هر روز از بزرگراهی که آخرین بار دلش را بی سرنوشت در آن رها کرد می گذرد.
زیر درخت همیشه بلند لب می گزد به نگاه نیشدار یک مسافر که از توی تاکسی کرکس وار نگاهش میکند.
کودکی پای شمشادهاست...بازی میکند...میخندد ...گرم صدای سنگی است که بر سنگفرشها پرتاب میکند
و او گرم صدای خسته ی غم سوالی که همیشه بی جواب ...."چرا من؟"
نمی شنود...
اولین بار دلم را چه کسی برد؟یادم که نیست
دلبری را که من بلدم....اه ه ه ه ه ه....پس کجا گذاشتمش؟
این را گفت و زمزمه کرد:
ای کاش می آمد یاری ِ بوسه ی دستانی که پایانی نداشتند بر آغاز طلسم این بخت برگشته مسافر شبانه روزی خیابانها و جاده ها و هتلها و ویلاها و تخت ها
یا غروب خونفشانی که لااقل ستارگان نگاهی در آن روشن بود
روزی که دیگر طوق سرزنش یک لقمه نان و یک سایبان کهنه را به گردن نداشته باشم
نمیدانم دلم را...دلم را به چه کسی سپردم که اینسان بی قرار و همیشه بی قرار و بی طاقت رسیدنم
اگر تنها به اشک ساده ی یک پروانه وفادار نبودم
اگر تنها روزنه ای نبود به نور که حضورم را روشن سازد
اگر اکنون از جاده ی بی بازگشتی به نام دلم عبور نمی کردم
یادم نمی آمد که رویای تورا شبی میان شنهای ساحل کشیدم
آن درخت همیشه ی نیرنگ ...آن خوشه ی همیشه ی طلایی ...مسافری که می خواست آدم شود
در من ....!
رویای خدایی که هست
همین جا چشم در چشم من روسپی ...درنگاه کرکس وار مردی که یک شب سایه است و سایبان و یک لقمه نان...
دشت امشب مرا عشق است

عکس از خودم : سکرِکوق , یک مکان مذهبی معروف در شمال پاریس/قصه اش هم درازه

اتفاق صفر





ماه نزدیک به قرص تمام است... امشب ....اتفاق... می افتی
امشب اتفاق می افتی و مرا تا تمام از مترسکزا رها میبری وزیر بلندترین وزشت ترین مترسک یک شاخه ی گندم میکاری و می گویی شاید کلاغها به شوق آن یک شاخه گندم به سرو صورت مترسکها کاری نداشته باشند
امشب اتفاق میافتی و میگویی تمام داستانهای عاشقانه ی زمین را آنها نوشته اند که سهمشان از زمین تنهایی وسختی و نفرت و زندان بوده است
امشب اتفاق میافتی و با تیزنی نان و کوه و عشق و شعر و ستاره پیکر علاقه را می تراشی و میگویی که من نجیب ترین اسب وحشی بالدارم که در خیالت می وزم تا تو کنار خاطره ی مهتابی شقایقها تنها نپژمری
امشب اتفاق می افتی آنجا میان بیشه ی تنهایی کنار خلوت ماه
و تالاب ناگاه پر از صدای رویش نیلوفران وحشی به خود میپیچد
امشب اتفاق می افتی ...میدانم...تمام گلهای داوودی به سمت صدای جیرجیرکانی بازگشته اند که در روز تولد اولین مهتاب آواز خوانده اند

و آخرین گل سرخ باغچه بوی تو را به پرستویی می سپرد که نفس همه ی آفتابها را به یادگار دارد
امشب اتفاق می افتی کنار پرواز همان سنجاقک کوچک که قلبش را به سنجاقی دوخته بودند تا زیرو روی دامن لنگی ام را به هم بدوزد
امشب اتفاق می افتی کنار نفرین یاسهای سر راهی ...همانجا که دیار سرزنشها آغاز می شود
امشب اتفاق می افتی ! تمام این حیاط را تا آنجا که هویت پیچکها اجازه دهد سبز خواهی شد...به بار خواهی نشست....می دانم
امشب ! امشب اتفاق می افتی و شاعر شبهای دلتنگی حروف دفتر نباتی اش را آزار خواهد داد
کنار شب بوها ...همان جا که اقاقی به ماذنه می رود

همانجا که اشک هات روی دوش پروانه سنگینی میکنند و من روی بوم, سرودهای سبز دریای آبی را سایه روشن می زنم.



امشب اتفاق می افتی
و من تو را بر آب خواهم نگاشت
می خواهم بروی
عکس اول از خودم: میانه راه سرژی و پاریس /یک شب به یاد ماندنی

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

تولد صفری دیگر


گاهی اوقات آدم لذت داشتن خیلی ها رو نمی دونه ولی وقتی می بینه چه بی بهانه وقتی حتا ازشون فرسنگها دوری به یادتن ته دلش برای اونها غنج می زنه و دل تنگشون می شه

امروز کسایی زنگ تلفنم رو به صدا درآوردن که واقعن انتظارش رو نداشتم

بعد از مدتی که به نت سر زدم کسانی برام پیغام تبریک گذاشتن که اصلن فکر نمی کردم بدونن روز تولدم کی هست

بعضی وقتا آدم از سوپرایز شدن چقدر لذت میبره

و مهم تر از همه آدمی که ده ساله ازت بی خبره پیدات کنه و این روز رو بهت تبریک بگه

واقعن بعضی وقتا هیچ چیز از اشکای شوق آدمی زلال تر نیست اونم وقتی تو هوای یه خاک دیگه نفس می کشی


بابایی خوبم , دلم میخواست نیمه شب چنین روزی مثل همه ی سالها اولین کادوی تولدمو از دستای مهربون شما بگیرم ...اما از همین راه دور دستاتون رو میبوسم و به خاطر تبریک بی نهایت دور از ذهنت و اینهمه علاقه سپاسگزارتم ,شاید شما هیچ وقت این چند خط رو نخونی اما با تموم قلبم دوستت دارم و به خاطر همه چیز ازت ممنونم ...به خاطر قراری که برای عصر تو غروب با تموم دوستام گذاشتی و جای منو خالی میکنی ... هیچ وقت لو نمی دم که قضیه رو فهمیدم اما واقعن روحم داره واستون پر میزنه ...شما توی غروب با دوستان من , منم تو مک دونالد صدو شونزده خیابون قیوولی با خانواده ی آقای احمدوند...عطر حضورت اینجا کمه ...عطر حضور همه تون ...مامانی خوبم ...شما...و اون دوتا داداشی شیطون که نصف شب با تلفناشون خوابو از چشم همه گرفتن

از راه دور می بوسمتون

سال شصت و دو یادت بخیر



۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

صفر روشن



S’il N’en Restait Qu’une
Je Serais Celle-la

Et s’il n’en restait qu’une
Pour jouer son bonheur
Et miser sa fortune
Sur le rouge du coeur
Pour accepter les larmes
Accepter nuit et jour
De se livrer sans armes
Aux griffes de l’amour
Et s’il n’en restait qu’une
A n’etre pas blasee
Et pleurer pour des prunes
Sur un vieux canape
Oui, s’il n’en restait qu’une
Pour l’amour cinema
Oui, s’il en restait qu’une
Je serais celle-la
Et, s’il n’en restait qu’une
Pour aller bravement
Rever au clair de lune
Au bras de son amant
Et pour avoir l’audace
De confier en ete
A l’etoile qui passe
Des voeux d’eternite
S’il n’en restait qu’une
Pour betement tracer
Sur le sable des dunes
Deux coeurs entrelaces
Oui, s’il n’en restait qu’une
Pour l’amour grand format
Oui, s’il n’en restait qu’une
Je serais celle la
Et s’il n’en restait qu’une
Pour oser affimer
Qu’il n’est pire infortune
Que de ne pas aimer
Te suivre au bout du monde
Sans questions sans contratJe serais celle-la
Et S’il n’en restait qu’une
Pour envier le manege
Ou les uns et les unes
Depuis toujours se piegent
Pour envier leurs folies
Leurs exces, leurs tracas
Je serais celle-la
Et s’il n’en restait qu’unePour chercher sans pudeur
Une epaule opportuneOu cacher son bonheur
Et s’il n’en restait qu’unePour l’amour a tout va
Oui, s’il n’en restait qu’uneJe serais celle-la
دو روز به یاد موندنی کنار سه تا از عزیزانی که از بهترین های روی زمین هستند
جای شما سبز

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

صفر آفتابی











اینجا هوا خوب است


آفتابی است


همه چیز سیر آرامی دارد


حتا هوایی که از این کوچه به یاد ماندنی عبور می کند

روز خوبی داشتم
همه چیز طبق برنامه پیش رفت


امیدوارم تا دوهفته ی دیگر هم همین طور بگذرد

امیدوارم


این هم یکی از شاهکارهای امروزم...

همین و تمام

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

صفرکله گنده

....

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

صفر توخالی

هرکس شبیه صفر توخالی و پوچ است /از بی نهایت بودنش تعبیر دارد
امروز چهارشنبه است به زمان تقویمی که به اجبار اونا (نقطه چینا) باید روی میزت, توی کیفت, روی کامپیوترت, رو ساعتت یا هرجای دیگه ای داشته باشیش تا زمان از دستت نره! صبح رفتم سرکلاس به اندازه یه بحث کوتاه که می گن یه ساعت و نیمی طول کشید سر معادلات نیوتن با بچه ها سر و کله زدم ।یکی از دانشجوهام امروز انگاری می خواستبره حموم , با اون قد درازش شلوار جینشو تازده بود و یه صندل تخت چرمی لاانگشتی پاش کرده بود و با یه ساک ورزشی گنده و یه تی شرت راه راه که عینهو لباس برادرای دالتون(بیشتر به آوریلشون شبیه بود البته)بود تنش کرده بود و با اون موهای خیس ژلی نشسته بود سر کلاس।دلم می خواست بلند بهش بگم: فک کنم می خواستی بری حموم عمومی اشتباه اومدی دانشگاه , چون حتم داشتم توی کیفشم جای دفتر و قلم , حتمن می شد یه لنگ قرمز و سنگ پا پیدا کنی
ولی چی می تونی بگی ।اگر بخوا اینجوری باشه باید کل کلاس رو تعطیل کنم। چون صد بار به آخر کلاس رسیده و نرسیده, ته کلاس یا دست دخترها آینه و موچین هست , یا رژلب که مبادا یه خال تو قیافشون کم و زیاد باشه دارن میرن تو سلف।
بگذریم...خودمم هنوز دانشجو هستم...نمیدونم شاید حالا سالهای سال هم دانشجو بمونم...با دوره ی این ها هم زیاد فاصله ندارم ...کما اینکه شاید حدود 40 درصد دانشجوهای این ترمم از لحاظ سنی از منهم بزرگتر باشن ...اما هردونه ای تو یه باغچه ای و زیر نظر یه باغبونی رشد میکنه...تفاوت سرمایه ی طبیعت و زندگی هست...و من خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که خیلی عرضه داری کلاه خودتو سفت نگه دار باد نبره...
نمی دونم فقط هر بار قیافه ی این پسره میاد تو ذهنم انگار یاد یه چیز لیز کثیف می افتم ...اونقدر چندشم می شد که تموم ساعت رو سعی کردم کمتر به سمت راست کلاس متوجه باشم
بعد از کلاس یه سر رفتمباشگاه و کارتم رو تمدید کردم , و تخته گاز اومدم سمت دفتر که فرم های بابا رو آماده کنم , تو بزرگراه مدرس سر جردن موندم تو ترافیک...صحنه ی جالبی بود ...نمی دونم زنه روسپی بود یا چی ؟یه ویتارا واساده بود جلوش و داشتن سر قیمت چونه میزدن ...تموم خیابون مسخ این دوتا بودن و ایندوتا اصلن انگار نه انگار! زنه معلوم نبود این صدای آسمون قلمبه رو از کجا آورده ...انگاری یه بلندگو ته حلقش بود...خجالت و حیا و شرم هم که قربونشون برم ... یه لحظه داغ کردم که دیدم جلوم خالی شده و ماشین پشتی داره بوق میزنه ...افتادم تومسیر و سعی کردم فک نکنم به این که خیلی وقته خیلی چیزا دیگه خیلی چیزا نیست...
وقت ناهاره مابقیش بمونه

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

صفرمطلق من

اینجا خونه ی خودمه وقتی دلم میخواد قبل از هرکسی یه حرفایی رو واسه دل خودم زده باشم...

خونه ی حرفای عامیانه ی بی ادعا...گرچه من هیچوقت مدعی خودم نبودم...داعیه ی چیزهایی رو داشتم

از این به بعد , مثل پارسال هروقت دلم بگیره خودمو میارم تو سال صفر و اونقدر حرف میزنم تا شدت چیزایی که به من فشار میاره برسه زیر صفر کلوین...اما دیگه قصد ندارم حرفامو آرشیو خصوصی کنم...اینجا خصوصیه چون آدرسشو به هیچ آشنایی ندادم... امروز به یکی دو تا از همسایه هام سر زدم ...خبری نبود... رفتم و کلی چیز از کتی خوندم ...همش حرفای همیشگیش بود ولی خوب بود...خوبه که اینجا ساکته ...بی دغدغه است ...خودمم و خودمم و خودم و این همه تنهایی که بزرگه ...اگرم کسی روزی روزگاری گذرش به این خراب آباد بیفته ...مهم نیست ...درد دل یه آدم بی تاریخ رو می خونه که خوب ! باید وقتش اضافه کرده باشه

بگذریم...الان چند روزه عصبانی ام...نمیدونم عصبانی ام یا ناراحت...ناراحتم بیشتر...گاهی وقتا اینجوری می شم دلم بد جوری میگیره ازدست آدمها و کج فهمی هاشون...نه اینکه من خیلی بفهمم ها ...نه ...ولی حداقل هوشم خوبه یا یه حس خدادادی ...همیشه پیش نویس آدمها رو میخونم...انگار چند لحظه پیش تو ذهنشون زندگی کرده باشم...زود به شناخت میرسم از آدما...حتا با یک جمله ...تا ته ذهنشونو کند وکاو می کنم।این حالا از نظر اونا مهمه نه از نظر خودم ...چون همیشگی بوده و هست ...تازه گاهی مایه ی پیش آزاری ام هم هست ...پیش پیش می دونی چی می خوان بهت بگن یا کلن حالت درونشون چیه...این خودش اذیت میکنه آدمو...اما دلگیرم از این که انگاری بد حرف میزنم که مفاهمه نمی شم...من یه چیز دیگه میگم اونا تو دنیایی که از آدم تو کلشون ساختن دارن دست و پا میزنن و دلشون میخواد تو رو هم با خودشون ببرن تو همون دنیا ...

خسته ام ...از خودم ...خودم خودم ...ولی من خودمو خیلی دوس دارم ...حتا اگه خسته باشم ...اصلن زندگی در کل خستگی ای که ایجاد میکنه چیز دوس داشتنیه با همه روزهای سیاهی که توش دیدم بازم دوسش دارم ...من زنده گی رو دوس دارم ...دست خودم که نیست॥اما الان




دارم فک میکنم به اینکه شمس می گفت خوبی وبدی یه امر نسبی هست...نسبت به خود شخص سنجیده میشه...من هردوشو که با خودم میسنجم ...می بینم کم گذاشتم

اصلن دلیل این خستگی خود خودمم

الان موبایلم زنگولید ...اصلن حوصله ی این دختره رو ندارم

برای فردا هم که باید کلی چیز واسه شاگردام دربیارم

حالا برم یه کم دیگه میام ...باید کمی خودمو مواخذه کنم

مطمئنم وقتشه...الان



روز اول ازهیچ روز سال صفر

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

آه خاکسترگلهای سرخ

اکنون که ایستاده ام در کنار دریای محبت و به غروبش خیره گشتم........فکر می کنم به لحظه های شفقت و عشق...
چقدر زیباست این غروب غم
دیگر قطرات اشک به گونه هایم سرازیر می گردد به یادتو
تو که بهترین عشقی...تو که تنها پرنده ی نجات من از این دیوار سنگی هستی
چقدر آرزو داشتم تا زمانی دستانم را در دستانت گره کرده و بگویم که به اندازه ی تمام دنیا دوستت دارم
و اکنون تو ایستاده ای در آن طرف دریا و من با تو فرسنگها فاصله دارم
می خواهم فریاد بزنم...و بگویم چرا همیشه فاصله؟...بین من و تو؟....
ولی تو با همان آرامش همیشگی ایستاده ای و من می خواهم دردهایم را با فریادی بلند به گوش تو برسانم
باد گونه های تو را نوازش می دهد و گیسوانت را به این طرف و آن طرف می کشاند و من در ساحل فراموشی با چشمانی سرشار از آرزو در تو می نگرم
اگرچه هر جا که باشم می دانم تو دردهای مرا می خوانی
مرغان دریایی بر فراز این دریای بیکران به پرواز در آمده اند...
آه که چه زیبا می خواندد سرود عشق را
آه که چه زیباست درد بی یاری
تو چه کردی بامن؟
چه باقی گذاشتی از آنهمه آرزوها و عاطفه
که باز هنوز با تمام وجودم می خواهم برایت بنویسم و قلبم را تقدیم دیارت کنم
که باز با اینهمه آه خاکستر گلهای سرخ تقدیم تو باد