۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

صفرکله گنده

....

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

صفر توخالی

هرکس شبیه صفر توخالی و پوچ است /از بی نهایت بودنش تعبیر دارد
امروز چهارشنبه است به زمان تقویمی که به اجبار اونا (نقطه چینا) باید روی میزت, توی کیفت, روی کامپیوترت, رو ساعتت یا هرجای دیگه ای داشته باشیش تا زمان از دستت نره! صبح رفتم سرکلاس به اندازه یه بحث کوتاه که می گن یه ساعت و نیمی طول کشید سر معادلات نیوتن با بچه ها سر و کله زدم ।یکی از دانشجوهام امروز انگاری می خواستبره حموم , با اون قد درازش شلوار جینشو تازده بود و یه صندل تخت چرمی لاانگشتی پاش کرده بود و با یه ساک ورزشی گنده و یه تی شرت راه راه که عینهو لباس برادرای دالتون(بیشتر به آوریلشون شبیه بود البته)بود تنش کرده بود و با اون موهای خیس ژلی نشسته بود سر کلاس।دلم می خواست بلند بهش بگم: فک کنم می خواستی بری حموم عمومی اشتباه اومدی دانشگاه , چون حتم داشتم توی کیفشم جای دفتر و قلم , حتمن می شد یه لنگ قرمز و سنگ پا پیدا کنی
ولی چی می تونی بگی ।اگر بخوا اینجوری باشه باید کل کلاس رو تعطیل کنم। چون صد بار به آخر کلاس رسیده و نرسیده, ته کلاس یا دست دخترها آینه و موچین هست , یا رژلب که مبادا یه خال تو قیافشون کم و زیاد باشه دارن میرن تو سلف।
بگذریم...خودمم هنوز دانشجو هستم...نمیدونم شاید حالا سالهای سال هم دانشجو بمونم...با دوره ی این ها هم زیاد فاصله ندارم ...کما اینکه شاید حدود 40 درصد دانشجوهای این ترمم از لحاظ سنی از منهم بزرگتر باشن ...اما هردونه ای تو یه باغچه ای و زیر نظر یه باغبونی رشد میکنه...تفاوت سرمایه ی طبیعت و زندگی هست...و من خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که خیلی عرضه داری کلاه خودتو سفت نگه دار باد نبره...
نمی دونم فقط هر بار قیافه ی این پسره میاد تو ذهنم انگار یاد یه چیز لیز کثیف می افتم ...اونقدر چندشم می شد که تموم ساعت رو سعی کردم کمتر به سمت راست کلاس متوجه باشم
بعد از کلاس یه سر رفتمباشگاه و کارتم رو تمدید کردم , و تخته گاز اومدم سمت دفتر که فرم های بابا رو آماده کنم , تو بزرگراه مدرس سر جردن موندم تو ترافیک...صحنه ی جالبی بود ...نمی دونم زنه روسپی بود یا چی ؟یه ویتارا واساده بود جلوش و داشتن سر قیمت چونه میزدن ...تموم خیابون مسخ این دوتا بودن و ایندوتا اصلن انگار نه انگار! زنه معلوم نبود این صدای آسمون قلمبه رو از کجا آورده ...انگاری یه بلندگو ته حلقش بود...خجالت و حیا و شرم هم که قربونشون برم ... یه لحظه داغ کردم که دیدم جلوم خالی شده و ماشین پشتی داره بوق میزنه ...افتادم تومسیر و سعی کردم فک نکنم به این که خیلی وقته خیلی چیزا دیگه خیلی چیزا نیست...
وقت ناهاره مابقیش بمونه

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

صفرمطلق من

اینجا خونه ی خودمه وقتی دلم میخواد قبل از هرکسی یه حرفایی رو واسه دل خودم زده باشم...

خونه ی حرفای عامیانه ی بی ادعا...گرچه من هیچوقت مدعی خودم نبودم...داعیه ی چیزهایی رو داشتم

از این به بعد , مثل پارسال هروقت دلم بگیره خودمو میارم تو سال صفر و اونقدر حرف میزنم تا شدت چیزایی که به من فشار میاره برسه زیر صفر کلوین...اما دیگه قصد ندارم حرفامو آرشیو خصوصی کنم...اینجا خصوصیه چون آدرسشو به هیچ آشنایی ندادم... امروز به یکی دو تا از همسایه هام سر زدم ...خبری نبود... رفتم و کلی چیز از کتی خوندم ...همش حرفای همیشگیش بود ولی خوب بود...خوبه که اینجا ساکته ...بی دغدغه است ...خودمم و خودمم و خودم و این همه تنهایی که بزرگه ...اگرم کسی روزی روزگاری گذرش به این خراب آباد بیفته ...مهم نیست ...درد دل یه آدم بی تاریخ رو می خونه که خوب ! باید وقتش اضافه کرده باشه

بگذریم...الان چند روزه عصبانی ام...نمیدونم عصبانی ام یا ناراحت...ناراحتم بیشتر...گاهی وقتا اینجوری می شم دلم بد جوری میگیره ازدست آدمها و کج فهمی هاشون...نه اینکه من خیلی بفهمم ها ...نه ...ولی حداقل هوشم خوبه یا یه حس خدادادی ...همیشه پیش نویس آدمها رو میخونم...انگار چند لحظه پیش تو ذهنشون زندگی کرده باشم...زود به شناخت میرسم از آدما...حتا با یک جمله ...تا ته ذهنشونو کند وکاو می کنم।این حالا از نظر اونا مهمه نه از نظر خودم ...چون همیشگی بوده و هست ...تازه گاهی مایه ی پیش آزاری ام هم هست ...پیش پیش می دونی چی می خوان بهت بگن یا کلن حالت درونشون چیه...این خودش اذیت میکنه آدمو...اما دلگیرم از این که انگاری بد حرف میزنم که مفاهمه نمی شم...من یه چیز دیگه میگم اونا تو دنیایی که از آدم تو کلشون ساختن دارن دست و پا میزنن و دلشون میخواد تو رو هم با خودشون ببرن تو همون دنیا ...

خسته ام ...از خودم ...خودم خودم ...ولی من خودمو خیلی دوس دارم ...حتا اگه خسته باشم ...اصلن زندگی در کل خستگی ای که ایجاد میکنه چیز دوس داشتنیه با همه روزهای سیاهی که توش دیدم بازم دوسش دارم ...من زنده گی رو دوس دارم ...دست خودم که نیست॥اما الان




دارم فک میکنم به اینکه شمس می گفت خوبی وبدی یه امر نسبی هست...نسبت به خود شخص سنجیده میشه...من هردوشو که با خودم میسنجم ...می بینم کم گذاشتم

اصلن دلیل این خستگی خود خودمم

الان موبایلم زنگولید ...اصلن حوصله ی این دختره رو ندارم

برای فردا هم که باید کلی چیز واسه شاگردام دربیارم

حالا برم یه کم دیگه میام ...باید کمی خودمو مواخذه کنم

مطمئنم وقتشه...الان



روز اول ازهیچ روز سال صفر