۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

شطحیات خودمانی ایکس و ایگرگ


x : نام تو را که می نویسم ، دفترم ، عِطر لیمو می گیرد ، چگونه ای ؟!
Y : اسممو بده کمپانی بیژن ، بفروشما !

x : باد که بر گیسوان به برف نشسته ات می وزد، هوا لبریز زمستان می شود ،موهایم را می ریزم روی موهات ، می شود: شب در زمستان!
Y : جون تو سرده ها ، بریم راپتوپتو زیر پتو

x : عطش ! آیا کسی هست که یک لیوان ابر در حلق سوخته ام بریزد؟
Y : آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم

x : دیرگاهیست، صخره ها، از تو ، خرد شده اند ، به آنها تکیه نکنید !!!
Y : این روزها همه به خودشان تکیه می کنند ، شما!! چطوری میشه اونوقت؟؟

x : برگرد تا تمام پیراهن های بی پشت را در آینه بکارم
Y : ضعیفه ! برنگردم از پشت مثلن چه غلطی می خای بکنی ؟

x : انگاری چشم هات عرق کرده اند ! این تب تند، از مرداب چشمان کیست؟
Y : هنوز به بی عینکی بعد لیزیک عادت نکردم !!!

x : تمام عمر در مسیر رودی گام برمی داشتم که در آن عصایش معجزه خواهد کرد ، انتهای رود ، موسی روی ویلچر، به انتظار معجزه ! نشسته بود ...
Y : هه فرمون ، فرمون که می گفتن این بود ؟

.
.
.
پ . ن : وقتی که از نگاه به آفتاب/ از تراوش ماه / از تمام حس تهی می شوم/ انگشتهای منجمدم را پیاله وار به سوی تو می گیرم / بر دستهام بتاب / تا باز مثل همیشه از تو ....نوشتن معجزست برگرده ی این زمهریر غریب

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

برای تو که می خوانی ام




دوست من چرا اصرار داری که نامه بنویسی؟
نامه نوشتن،انسان را به باور فاصله هایی می کشاند که همیشه از درک آنها سر باز زده است،که اگر این فاصله ها نبودند، نه نامه ای بود و نه قاصدی و نه قلمی حاضر به نوشتن و نه ! قلبی منتظربرای دریافت پیام
اما بگویم : بد دردیست نوشتن، نوشتن ِ نامه به تبعیدی دوری که فرسنگها از سرزمینت فاصله دارد.
بد دردیست عادت! که می فهمی اگر اول هر سپیده دم، نامه اش به دستت نرسد ...چه حالی داری ؟! حال پروانه ای که آتشش زده اند...حال قاصدکی که پرهاش بدست کودکی بازیگوش دانه دانه کنده می شود....حال چکاوکی که لانه ندارد....حال مضطربی که قبله را گم کرده است....

عادت نکن... ،هرگز به هیچ چیز عادت مکن ! عادت که می کنی قلبت را کف دستت می گذاری و با آن و با هر چه وابستگی است دست می دهی...
اشتباه نکن... ، وابستگی، نه پیوند خانوادگیست ... وابستگی همانست که وادارت می کند دراین دنیا به آن دل ببندی و یک لحظه ترکش عذابت دهد.
وابستگی یعنی حضور تو در حضور دیگری...وابستگی یعنی عدم تو در عدم دیگری...وابستگی یعنی خیانت در امانت خداوندی
وابستگی یعنی واژه واژه در کسی جمله شدن
وابستگی انسان را در سیاهی غرق می کند که هیچ روزنی به نور ندارد....وابستگی انسان را در خوابی می برد که بیداری ندارد و مثل یک رویای ناتمام، تا صبح ابدیت جریان دارد.

وابستگی کورت می کند...بیمارت می کند و چشمهایت را به روی واقعیت بزرگ زندگی می بندد...یادت می رود که بودی؟ از کجا آمده ای و قرار است به کجا بروی؟!
دلبستگی قلبت را از تو می گیرد و می دهد به دست کسی که شاید نشانی خانه اش را هم ندانی!!!؟!
نامه که می نویسی ، زنجیری می بافی از احساس که بر گردن دیگری می اندازی،دل بسته اش می کنی،اگر جرات داشته باشی از همان اول می بری،اگر اراده داشته باشی پاره اش می کنی،حتا سر پاکتش را هم باز نمی کنی،اما...اما...بدبختی همین جاست که پیش از آنکه بدانی..،. پیش از آنکه نامه اش برسد ، باهمان زنجیر نامرئی که معلوم نیست سرش به کجا وصل است دل بسته شده ای ،
وسوسه می شوی،بازش می کنی، می خوانیش و دیگر با هیچ عینکی چشمهایت توان دیدن ندارند
باز هم می گویم ، وابستگی درخت با آب، گندم با خاک، پرنده با پرواز،شکوفه به شاخه ، خاک به آب، لب به کلام، با وابستگی انسان با دنیا فرق می کند...اینها مثل وابستگی انسانند به خدا...،مثل وابستگی معلولند به علت که اگر نباشند قانون طبیعت به هم می خورد،دنیا زیر و رو می شود،خیال نکن که تنها اگر اتم شکافته شود دنیا زیر و رو می شود،نه! فقط کافی است دیگر پروانه دور شمع نچرخد...،فقط کافی است بلبل برای گل نخواند...،فقط کافی است یک چکاوک لانه اش را گم کند...،آن وقت نه تنها دنیا که انسان هم دگر گون می شود.
وابستگی آنها با همه وابستگیها و دلبستگیها و پیوستگیها فرق می کند...،بگذریم...!.فقط بدان که اگر وابسته شدی دیگر هیچ راه فراری نیست...، وابستگی پیرت می کند...،پای بندت می کند...،آن چنان به زمین بندت می کند که دیگر نمی توانی بالا بروی...،نمی توانی از زمین بکنی و به آسمان بروی...،بیا از همین حالا،همین حالا،همه چیز را رها کن.، بیا دیگر اینطور نامه ننویس، اینطور آسانتر می شود پرواز کرد،می شود از زمین کند و در آسمان کاشت.
وقتی که دلبسته می شوی اول از گل و بلبل و نرگس و بابونه و زمین و زمان و هر چه هست برای او می نویسی... ! اما کافیست در این ارتباط شکست بخوری ، فقط کافیست آنکه دل بسته اش شده ای ، تو را باور نکند ، درک نکند، آنوقت....نه نرگس و نه بابونه ...نه گل و بلبل و زمین و زمان ... ،هیچ چیز نمی تواند دوای دردت باشد،آنوقت است که زانوی غم بغل می گیری و هی با بابونه و نسترن و سوسن لج می کنی و هی با قلمت آنها را منفور تر می کنی...
اصلا میدانی!قلم صادق نیست...وقتی که می نویسی واژه ها قدرت تحمل صداقت کلام را ندارند.،یا اغراق می کنند یا کوتاهی،هیچ وقت به نوشته ها اعتماد نکن،حتا به نوشته های خودت!!!گاهی اوقات هر چه بیشتر می نویسی ، بیشتر دروغ می گویی ،که کلمه حق است اما ما حقیقت نیستیم...
بیا ننویس و حرفهایت را نگه دار تا شاید ... ،وقتی...، جایی...، همدیگر را ببینیم،اینطور صادقانه تر عشق خواهی ورزید و آسانتر پرواز خواهیم کرد.
فقط کافی است بی آنکه از مداد رنگی استفاده کنیم ، بیشتر سبز شویم، خالص ِ خالص! آنوقت دیگر لازم نیست بدانی به چه کسی باید دل ببندی و به چه کسی نباید دل ببندی، آنوقت آن کس که دل در گرو او داری شاهد و ناظر توست، می بیندت و عاشقانه چون تو دوستت دارد.
به خدا ! که اگر دستت را دراز کنی با تو دست خواهد داد
بی خود نیست که هی در انجیل می نویسند " طلب کن به تو عطا خواهد شد...در را بزن به رویت گشوده خواهد شد"...حتمن سری است در اینهمه سبزی
حتمن سری است در این همه صداقت
حتمن سری است که ما نمی دانیم
اما حل همه ی این معما در گرو یک چیز است و تنها با آن میسر خواهد شد
چشمهایت را بااااااز کن، تعصب را کنار بگذار،از غرور حذر کن، ارزشش را پیدا کن، احساست را جریانی روشن ساز و بدان ! که تا مقرب نشوی هیچ کس کاسه ی آش نذر و دعا به تو تعارف نخواهد کرد...!
دیگر واژه هایم تاب صداقتم را ندارند،اگر بیشتر بنویسم ، آنوقت ممکن است دیگر به نوشته هایم اطمینان نکنی، نه ! دیگر حرفی ندارم
فقط آهسته آهسته از کوچه ها گذر کن..،.بگذار چشمهایت از نو تازه ببینند...،بگذار قلبت دانه دانه دریچه هایش را باز کند...،بگذار وجودت آهیته جوانه کند...،آهسته ،آهسته سبز شوی و بدان که قلب تو به اندازه ی دوست داشتن همه ی جهان بزرگست.
به خدا می سپارمت
یادت نرود
دانه باید پیش از فصل درو کاشته شود...

پ.ن 1: گرچه این متن را یک بار در سیصد و شصت بارگزاری کرده بودم اما دلم خاست که در آرشیو سال صفر نیز باشد، علتش شخصی است ،شما ببخشید به بزرگواری خودتان
پ.ن 2: گاهی چرا یادمان می رود می شود کمی انسانی تر باشیم؟
پ.ن 3: عکس دستپخت عدسی خودمان است ،تکراری است ، یکسال و یک ماه و اندی پیش، شبی مثل "پاریس درشب".
پ.ن 4: پروین اعتصامی چه زیبا سروده است :
از مکر دوستان ریاکار خوش تر است
بی مهری کسی که چون آیینه راستگوست
پروین!نشان دوست ،درستی و راستی است
هرگز نیازموده ،کسی را مدار دوست

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

رسوایی واقعیت نقاب دار




این جا به زودی یک عدد پست بارگذاری خواهد شد!!!
.
.
* خیلی وقت ها میشه به راحتی یه نفر رو که البته با هوش هم هست بازی داد
- این البته ممکنه ،اما این امکان هم هست که اون یه نفر بازی کنه که بازی خورده
* یعنی چی ؟
- یعنی این که ممکنه اون یه نفر باهوش تر از اونی باشه که فکر می کنی و توی بازیت بازی کنه (یعنی نشون بده که بازی خورده ) تا به هدف بالاتری برسه
* ها ؟؟آها از اون جهت...
- لبخند میزند

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

پاییز من کجاست ؟


دیده ای ؟ دل که می گیرد ، متمایل می شوی به پنجره ، به نسیم ، به آینه ، ... گره که می خوری به تصویر خودت ، سکوت پرده می شود میان تو و تویی که از تو تا دیار آینه فاصله گرفته است ، .... : "فاصله یعنی سیب ، اگر تو تعارف کنی و من نخورم"
بیست و پنج پاییزرا گذراندن و وارد بیست و ششمی شدن ، سهم ناچیزی نیست ، بی حوصله و معمولی ، تن ِتیز ِ خزان ِ برگ ریز ِ خاک خیز را دوره کردن در همین حوالی همیشه ی آرام ، خسته و بی خاطره، خمیدگی انگشتهات روی آرشه و خواب ، خواب های بی پایان ِ این همه قاب ، ریز و درشت ِ خاطره های خندان میخکوب به دیوار هال ، فنجان های مکرر قهوه و نسکافه و انجیرهای خشک روی میزتحریر اتاق ، لیوان پر از خودنویس های اصل اجنبی ساز و بغضی که این روزها سر باغچه ، توی وان حمام ، سر اجاق خوراک پزی ، وقت گرد گرفتن از اسباب خانه ، دست از قلقلک دادن گلویت نمی کشد یعنی : این پنجره ، این اتاق ، این هوا ، این پاییز، یک نگاه ، یک چیز ، ، یک نفس و بیش از همه یک نفر را کم دارد ...
شاید چند سال دیگر به این روزهای خودم ، به این احساس های مزمن پر مسئله ، به این اتاق که در آن ، این همه چیز خانده ام و نوشته ام و گوش داده ام و گریسته ام ، به این همه ی تن ، تنی که یک تنه تن هاست میان این همه تنهایی ، به همین کنج تختخواب ، به همین من ِ در جدال با خویشتن ِ فلسفه باف ،حسودی ام بشود و دلم برای یک استکان چای با انجیر خشک نیمه شبهام کنار سو سوی ِ چراغهای ِ پنجره های شهر تنگ شود ، برای منی که می نشیند جیر جیر صدای درشت نی را روی کاغذ در می آورد تا کمی صدای زندگی را در آورده باشد میان این همه سکوت که صدای ر ِ دو سی لا سل می دهد ...
هنوز هم جریان دارد زندگی توی این نسیمِ سوزناک ِ دم اذان سحر و من ، هر صبح که رخت روز_مرگی می پوشم از خودم سوال می کنم : کجایت شبیه مردم این روزگار است که روزمرگی ات شبیه روزگارشان باشد ؟ که تن هاییت شبیه تنهاییشان ؟ آخر کجا کسی می نشیند زیر تبریزی تنهای ته خیابان کناری که سایه ی تنهاییش تمام خیابان را پر کرده ، بنویسد :" شبنم ، اشکهای انسان است که می نگارد و می پوشاند /مرزهاش را میان آفتاب زنان و سپیده دمان /میان چشمها که باز می شوند و دل که به یاد می آورد / خاطره یعنی : کاری ساده و ناب در مرز میان هوا و خاک / خزان یعنی سایه ی تن لخت تبریزی که خاطره اش را از خاطر خیابان نمی دزدد ، هیچ فصل / خزان یعنی خاطره /خاطره یعنی زندگی "
با این حساب ، انسان بی خاطره ، مثل خیابان بدون تبریزی ، مرده است ...
این روزها مرده ام انگار ، عجیب به یاد نمی آورم ، عجیب تنها می شوم و می چپم توی دخمه ی خودم ، به تن لخت تبریزی فکر می کنم و این که تبریزی خیلی خودش است خصوصن وقتی سایه ی برهنه ی اندامش را پهن می کند وسط غروب ِخیابان کناری ...
پاییز من کجاست پس ؟! کو خاطره هام ؟! باید باور کنم که این فصل را نیز ، برگ برگش را ، سوز دلهره آورش را ، غروب اش ، غروب خونچکان اش را نیز مثل آزادی بیان ، مثل چاپ دو خط شعربی سانسور ، مثل تماشای یک نسخه ی اصل پدرخوانده آن هم در تلویزیون داخلی خودمان ، مثل حقوق بشر ( حالا کدام بشر ؟؟ همان که بیست و یک قرن است قدر حیوان ها ،به اندازه ی همزیستی مسالمت آمیز جنگلی پیشرفت نکرده ) ، مثل پول نفت و مثل برابری حقوق زن و مرد از ما گرفته اند ؟!
پاییزم را کجا بردند که حتا این فصل ، سهم دریغ و گوشه و گریه ندارد ...
باشد قبول چند بار دیگر بخوانمش راضی شوی ؟ ، ای تمام" عاشقانه ات آرام"، قبول : " عشق یک چتر بارانی است برای دونفر ، زمانی که حتا یکی قطره باران هم نمی بارد " ، رج به رج کتاب هایت را از بر کردم خدا بیامرز! سطر به سطرت را گریستم مرحوم مغفور ! بگویم برایت دلم می خاست مثل عسل ِ قصه ات بازت بخوانم ، بخوانم ؟ نرم بگویم (جای عسل) : " گیله مرد ریز نقش من ! بیا و قصه های عشق های مجعول دیگران و آوازهای مطربان بی عشق را رها کن! _عشوه کنم مثل عسل و سیاهی بی انتهای چشمهام را بدوزم به چشمهات و بگویم مثل عسل : "تو نگاه عاشقانه ات را عاشقانه نگه دار ، و کلام ساده ی عاشقانه ات را خالصانه بگو . من خلوص را به خوبی تشخیص میدهم و آرام می گیرم .
" بعد گیله مرد امروزی قصه ی خودم مثل گیله مرد آن روزهای قصه ی تو جوابم دهد :" درد این است که در عصر ما ، خالصانه گفتن را هم یاد گرفته اند. " و بعد ، باور کن این صحنه کلیشه نیست ، از تک جانم آه می کشم ، می گویم : ه ه ه ... خالصانه گفتن به کنار، پیرمراد ِ صادق ِ راوی ِ واقعه های بزرگ ، قبول فقط ، تو تنها بگو ، تکلیف ما چی می شود که در این زمان که حتا یکی قطره باران هم نمی بارد ، اصلن "چتر بارانی" نداریم ؟ ... بگویم ؟ می شود به بازی گرفت و گفت : کلاغ ...پر ! گنجشک... پر ! عشق ...ه ه ه ! عشق ، پَرپَر ؟؟!
پیچ رادیو را می پیچانم زنی با صدایی رام ، آرام نه ، آرام با رام خیلی فرق می کند خصوصن اگر صحبت از صدای زنی باشد (زن در رادیو ) : " و عشق گذر از کوچه های باران است " ، اگر " نسیم " بود حتمن جیغ می کشید و می گفت :" وای ! شهود ، می بینی حتا توی رادیو هم انگار می دانند ما از چه حرف می زنیم !" آرام و عصبی خطاب به گوینده ی رام رادیو می گویم : در کوچه ی ما باران نمی بارد خانم ! حتا یکی قطره ، در کوچه ی ما کویر می بارد ، هر که آمده توی کوچه ی ما ، خودش در به در دنبال دریچه ی باران بوده ، عطش ! در کوچه ی ما عطش می بارد خانم ، میل سیراب شدن می کشاندشان به سراب ، فکر می کنند پشت این در چوبی سه لتی ورودی خانه که این همه دوستش دارم ، راز باران به هیئت دخترکی درآمده که منم ،" سودا" ! همان سراب که هر روز فقط آنی از پشت پنجره می گذرد ، زهی خیال خام خانم جان ! در کوچه ی ما باران نمی بارد ، آواز ِ " باران باران" می بارد خانم ، حالا تو هی بگو : بر سر ابرها دست بکش ! از کف دستت باران می بارد ، نه ! من معجزه نیستم ! بیخود نیست که نامم را سودا گذاشته ام ... می فهمی خانم جان ؟ نه ، اصلن فکر نمی کنم یک لحظه جای من بودن را بتوانی احساس کنی ! معجز ِ باران هم که باشی ، میلت می شود وارش ، _ جا نخور خانم جان ادبی ِ همان بارش باران است، تو که رادیویی هستی باید بیشتربدانی _ باران که باشی، ، ظرف می خواهی ، دریا می خواهی که بریزی توش ! رود می خواهی که جریان داشته باشی در رگ زمین ، کوزه می خواهی که بتراوی از توش بیرون ، باران هم که باشی ، باید یک نفر باشد که وقتی می ریزی سرش ، رقصش بگیرد به سمفونی de si re ی قطره های بشاش بی امان ، نه اینکه ترس خیس شدن لباسهاش، زیر یک چتر دسته عصایی سیاه قایمش کند و گامهاش را تند تر تا زودتر بچپد توی کومه ای ، زیر سقفی ، سردری، زیر طاقی بازارچه و پاساژی ، تا مباد ا گوشه ی کتش را قطره ای حک کند : سل فا می ر دو دو می دو می ر سل ر می دو ر می فا ر می فا ...
چه کار می شود کرد ؟ می شود به درخت گفت از من بنویسد تا تمام برگهاش یک جا بریزد، شاید تو معنی پاییز را بفهمی ؟ سه سال تمام در دفتر پاییز نوشتیم کسی نفهمید !!! بی خیال ، می شود رفت پنجره را گشود،پیچ رادیو را پیچاند و به اولین عابری که با غروب پا به کوچه می گذارد و به نیمه نرسیده یقه ی کتش را کمی بالا می کشد و آرام راه می رود و پوستش مثل پوستم زیتونی و قدش بلند و میانه اندام است و سمفونی قدمهاش به کوچه می فهماند که مثل تو یک تنه ، تن هاست ، صدای
این ساز را تعارف کرد ، تا کوچه یک بار دیگر سهم اش را از نوستالژی برگ و غروب و درخت و ترانه و عابر و پاییز و گریه بگیرد...
دیدی؟ حال ما حال عجیب و غریبی است و آینه هم اذعان دارد که این حال خاکستری و زرد و قرمز و نارنجی عوض ناشدنی است ...حال ما هوای پنجره و نسیم وکلاغ و بهانه است ... هوای ما متمایل به خاطره ی مهتابی شقایقها ، حال ما شبیه پاییز ِ انجیرهای خشک خودمانی همیشگی قندان روی میز ، حالای ما شبیه کلام " صائب تبریزی " شبیه تر به تن ِ تنهای لخت ِ تبریزی خیابان است :
از وقت ِ تنگ چون گل ِ رعنا در این چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
صائب! چه فارغ است ز بی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش

پانوشت 1: " گذر از کوچه های باران " نام یک برنامه ی رادیویی است که بعضی صبح هاحوصله کنم توی ماشین گوش می کنم و تا برسم دفتر توی راه با دیالوگهای مجریش کلی کل کل خودمانی دارم ، شک نکنید ، مدتهاست که عقلم را ازدست داده ام
پانوشت 2: یک عاشقانه ی آرام شهد ناب زنده یاد نادر ابراهیمی است ، استاد بی بدیلی که کتابهاش را بایست از بر کرد، تلخ که می شوم ،نوشداروی اندوه است
پانوشت 3: صدای این ساز ، قطعه ی معروف خزان ِ زنده یاد استاد پرویز مشکاتیان است که داستان زندگی یک برگ را از لحظه ی فرو افتادن از درخت در خزان روایت می کند ، دوستش دارم مثل نوزادی که بوی مادرش را

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

صدای جمهوری جوخه های سبز(روزهای سبز)



حس کرد صبح باید باشد که تنش از خنکای پنجره نیمه باز شش صبح مور مور می شود ، از خواب پرید و کورمال به سمت پنجره رفت تا آن را ببندد که یادش آمد ، در زندان است ، آن هم سلول انفرادی که حتا دربچه ای گربه رو به هیچ روزن نوری ندارد ، برگشت و در کنج، چنبره زد توی خودش و چشمهایش را بست تا شاید دوباره بخوابد.
یکی دوساعت نگذشت انگار ، یادش افتاد ساعت ده، در تالار شریعتی ، ورک شاپ آسیب شناسی و زوال اندیشه ی سیاسی در ایران را وعده کرده است ، بلند شد ، صورتش را اصلاح کرد ، کت و شلوارش را پوشید ، کفشهایش را واکس زد و از خانه بیرون زد ، نم نم بارش باران گامهایش را بدرقه می کردند ، یک ماشین با سرعت از کنارش رد شد و جوانک کنار راننده ، در لحظه ای که نگذشت ،مچ بند سبزی را با شتاب کف دستش گذاشت و شتاب ماشین او را چند قدم به عقب راند،آنقدر که پایش خورد کنار جدول خیابان و آنقدر درد گرفت که قوزک پایش سوخت وتا آمد جابه جا شود پستی بلندیهای کف یک در یک و نیم سلول ، یادش آورد که توی انفرادیش به سر می برد.
قدم زنان رسیده بود به خانه ی کوچک نمایش ، داخل شده و نشده ،نگاهی به ساعتش انداخته بود ، هفت دقیقه ی دیگر به شروع " کسی می آید " یون فوسه مانده بود ، دو بلیط خرید ، گلنار هنوز نرسیده بود ، پا پا کرد و رفت داخل کریدور ، سیگاری گیراند و زل زد به آدم های توی کریدور و سالن انتظار ، مچ بندهای سبز توی دست جوان ترها خودنمایی می کرد ، کپه کپه شده بودند و با شور و حال از چیز چیز نامزد محبوبشان می گفتند ،یاد این جمله ی بهارمست افتاد : سبزینه جوهر جوانه است ، جوانه جوهر سر سبزی ، سبز یعنی زندگی ! توی دلش گفت : سبز یعنی مستی تیله های زیتونی چشمهات ، کجا گیرکردی گلنار؟ ... یاد مچ بندی افتاد که توی جیب کتش مانده بود ، دست کرد توی جیبش ،مچ بند را که کشید بیرون ، دستهای گلنار را دید که ناخن های انگشتهای ظریف و کشیده اش را به رنگ سبز آراسته بود و تا سربلند کرد زلف های طلایی گلنار رادید که میان حریر سبز شال روی سرش مثل آفتابگردان چرخیده به سوی نور، میان قاب سبز دشت می درخشید ، به خودش نیامده بود که گلنار مچ بند سبز را دور دستش پیچید و گفت : عزیزم ! فکر کنم لحظه ای بیشتر درنگ کنیم پرده ی اول را از دست داده ایم ، دست گلنار را گرفت و رفت توی سالن نمایش.
آخرپرده ی ششم: " و آن جا دریاست، با موج هایش ،دریا ، سفید و آبی و سیاه است ، با موج هایش، با اعماق سیاه و آرامش و ما فقط می خواستیم با هم باشیم" ، سیگار لازم می شود ، دست گلنار رافشار داد و آمد بیرون سالن سیگاری روشن کرد ، کرخت شد ، همانطور که ایستاده بود ، یک پایش را از زانو خم کرد و زد به دیوار که یادش افتاد توی زندان است .سرش را به دیوار بی دربچه تکیه داده بود وزمزمه می کرد : گلنااار ، گلنارر ،کجایی کز غمت ناله می کند عاشق وفادار ؟ گلنار ،گلنار، کجایی که بی تو شد دل اسیر غم دیده ام گهربار.... بغض گلویش را ، اشک چشمهای متورمش را سوزاند...
گلنارآمد دنبالش با یک صورت تازگی و لبخند ،آن هم هفت صبح جمعه ، رفتند دبیرستان سر خیابان، آن همه شوق سر صبح گلنار ته دلش را امیدوار می کرد به شایدِ تجربه ی روزهای نو ، به خانه که بر گشتند، گلنار کوکوی سبزی درست کرده بود و نشسته بودند مثل آدمی که پشت اتاق عمل دلشوره ی سلامتی عزیزش را داشته باشد ، پای تلویزیون ،دلشوره امانشان را برده بود ، که چند ساعت بعد لبخندهای مرده ی گلنار آمیخته بود به ناسزاهای خودش ، بی توقف نشست و متنی برای روزنامه ی صبح فردا نوشت از چیزهایی که حس می کرد دوران محکومیتشان را در انفرادی ذهنش سپری کرده اند و هنوز صبح نشده بود که خبر مثل سم پخش شده بود توی شهر ، انگار خاک مرده پاشیده باشند...
سر صبح ، گلنار بلند شد ، شال سبزش را انداخت ، بندهای کتانی اش را با حرص می بست که مقاله را داده بود به گلنار و گفته بود : ببر برای چاپ ، پس می گیریم ، رایمان را پس می گیریم! شوقت را پس می گیریم ،لبخندت را پس می گیریم.
هوس کرد یک قهوه ی ترک درست کند و بنویسد ، خودنویس را که از جوهر سبز پر کرد ، صدای گلنار را شنید : " چرا همیشه با سبز می نویسی؟" ، شانه بالا انداخت و گفت : " نمی دانم ،شاید چون با آبی و سیاه فرق دارد،... با موج هایش... ما چیز زیادی نمی خواستیم، ما فقط می خواستیم با هم باشیم ، نه ،... اه!مرده شور "یون فوسه" و نمایشش را ببرند ، سبز یعنی چشمهای تو ، همیشه از چشمهای تو می نویسم ، سبز جوهر زندگیست!" انگار ،صدای خنده ی گلنار بود که او را به خودش آورد ، دلش تنگ شد، آمد زنگ بزند به گلنار و مرتضا قدمایی ، ببیند مقاله را در روزنامه چاپ کرده اند یا نه؟ یک دستش فنجان قهوه و دست دیگرش موبایل، مرتضا را می گرفت که یادش آمد مرتضا سه ساعت پیش روی همین موبیل گفته بود : گلنار را پایین دفتر روزنامه گرفته اند و از چند ساعت است مثل دیوانه ها ، با هر دوست و آشنایی تماس گرفته تا سر نخی پیدا کند و حالا توی این خنکای صبح هنوز گیج می زند که چطور به خانواده ی گلنار در شهرستان اطلاع بدهد ، حس کرد قهوه اش بوی نا می دهد ، خودش بوی تعفن گرفته ، فریادهای نکشیده حلقومش را فشار می داد ، دستهای نرم گلناز دستش را گرفته بود، ترسش با غیرتش پیچید توی هم ، بغضش با فریاد ، دلشوره اش با عطر حرفهای گلنار ...
روی کاغذ سفید با جوهر سبز نوشت: چشمهای سبز و خندان گلنار ... زندگی ، دریای طلایی و مواج موهاش ، دشت آفتابگردان میان سبزِ دشت...زندگی ، سنگفرشهای سبز پیاده روهای خیابان ولیعصر ، قدم های پر نشاط گلنار ... زندگی ، دستهای گلنار، سرانگشتهای سبزش...زندگی ،... بی دریای سبز چشمهای گلنار، یعنی دنیا بی رنگ ،یعنی خفقان , یعنی مرگ ،... تصمیمش را گرفت ، گفت پس می گیرم، زندگی را پس می گیرم ، پایش که رسید به خیابان ، دشت یکپارچه سبز شده بود ،انگار که باد پیچیده باشد توی تن سبزِ دشت ، آفتابگردان ها ، کوتاه و بلند ، چرخیده باشند سوی آفتاب ، همگام نوسان یکنواخت و صامت امواج حرکت کرده بود سمت نور ، دریایی سبز با امواجی ملایم و آرام ، بی غریو صدای غرشی در سکوت ، انگار آرامش دریای چشمهای سبز گلنار می ریخت توی دلش ، فوج فوج موج سبز در آرامش ، پاهایش که به میدان انقلاب رسید ، دزدان دریایی زده بودند به سبزی آب ، داس به دست ریخته بودند نه به قصد درو، که از ریشه می زدند ، چشم که باز کرد ، یک چشمش باز نمی شد، سین جیمش کرده بودند و چشم بسته ، گوشش را پر از تهدید کرده بودند ، تهدیدش کرده بودند به گلنار که از کوره در رفته بود و از این جا به بعد هر کاری کرد دیگر یادش نیامد که توی انفرادی تک و تنهاست ، می بردند و می آوردندش ، شب و روزش را دیگر به خاطر نداشت ، هربار که می آمد یک جای بدنش از انفرادی تن آزاد شده بود، به هوش می رفت ، بی هوش که می آمد باز توی سلول انفرادی بود، بار آخر یک میز از وسایل خانه اش جلویش چیده بودند : کوکوی سبزی ، چای سبز، سبد سیب سبز را هم از یخچال آورده بودند ، یک شیشه زیتون سبز، عصاره ی منتول ، تابلوی سپیدار سبز، حوله ی سبز دستشویی، دفترسبز خاطراتش ، لوسترسبز اتاق خواب ، چرکنویس مقاله ها سبز، نمره ی پای ورقه ی دانشجوهاش ، سبز، گفته بودند : این همه سبز، پرونده ات سنگین است، از کی برانداز شدی؟ گفته بود : از وقتی چشمهای گلنار را دیدم ، ... دیگر هیچ چیز یادش نیامد ، نه انفرادی ، نه بازجویی، حتا اینکه چند روز است در سردخانه ی وزارت – ب – دراز به دراز خوابیده ...
آفتاب نزده بود ، حس کرد صبح باید باشد که تنش از خنکای پنجره نیمه باز شش صبح مور مور می شود، سر تیتر ستون روزنامه ی صبح نوشت :
Golnar_sabz@yahoo.com
در گرگ و میش سیاهترین روز تقویم ، سبزترین سلول انفرادی به جرم سکوت ، اعدام شد ! اینجا ایران است ، صدای جمهوری جوخه های سبز!

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

already seen


برای رهایی از این سطرهای سترون تنهایی ،
تا مادیان سرخ
برقصد
شیهه ی اسب مست بالدار دیگری الزامی است
می شنوی؟
دسته ی سیاهپوشی از کلاغان دوردست
بی غریو تازه خبری در منقار
زخم را در صدای قارقارشان
می توان شنید
و چند لحظه بعد
خون...!
گوش ها به قدر آسمان ،خراش خورده اند
.
.
شیهه ها ی نر
رقص های ماده
اسب های مست بالدار مرده اند
و کلاغها
روی تارهای زخم خورده ی پرده ی صماخ
زخمه های شوم را چه تیز می کشند

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

باز- آر- چه؟


برای "مانلی -ع" که عاشق ایوان طاقی و بازارچه و سقاخانه بود




سقاخانه ای می خواستم
دستهایم را
شعله روشن کند
زیر سقف کوتاه بازارچه
نذر گرفتن ات

می خواستم...
سینه ی اشکهایم را بدوشم
بریزم درکاسه ی طلایی پنج انگشت طلا
از قهوه خانه ی سرگذر بالا
بیایی
نیت نکرده
خنک بنوشی
بشکن زنان و سیگار به دست
بگذری
از زیر طاقی این ایوان قدیمی گذر

بگذرم از یادت
چشمهای معصوم سقاخانه روشن شود
به دیدن ات

دیرآمدی قاصدک!
لبالب از خبری ، اما لب دوخته
دخیلم ،داغ ام ، پَرم،
پروازم پشت میله های سقاخانه سوخته ...
حقیقتی دریده می گوید:
لب از من تر می کند برای دهانهای خشک

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

loving eyes




Great! All of the world would be lovely when you are looking with loving eyes!


وقتی سر شوق باشی انگار دنیا سر شوق می آید ... یک نفر بود این جور وقت ها می گفت :" البته این چیزی نیست که برای همه صادق باشد" , بعد سرش را می انداخت پایین و با نوع کفشهایش زمین را می سابید و می گفت ای کاش...
وقتی سر شوق باشی اصلن کتاب خودش می پرد توی دستت ، حتا نیاز نیست انتخاب کنی "کافکا در کرانه " را بخانی یا "کلاخ آخر همه می رسد "
اصلن چه فرقی می کند کتاب کرانه ندارد ... وقتی می خانیش انگار توی ننوی کودکی ات تاب می خوری ... یا کمی فکاهی تر در تور خواب بسته شده میان دو درخت در سایه روشن جنگلی آرام در ملایم ترین روز بهار کنار رودی که آرام آرام آرشه ی چشمهای کف خود می شود
وقتی سر شوق باشی اصلن چه فرق می کند ؟! زمستان هم اگر باشد مثل خاطره ی کاموای موهری سفیدی می شود که سالها پیش مادر نقش نارنجی و قرمز و سیاه یک قایق روی موج را, یک شب تا صبح بالا آورده بود و دست آخر دوتا منگوله ی سفید هم کنارش دوخته بود که با جوراب شلواری سفید و دامن کوتاه سفیدت از تو یک برف باز خاستنی تر بسازد میان این همه آدم برفی
وقتی سر شوق باشی کلاغ هم که قار قار بکند , قورباغه هم ابوعطا بخاند , بلیط ات شماره ی سیزده باشد، گربه هم توی چشمهات زل بزند, سگ هم توی خیابان دنبالت کند , سوسک هم از چاه دست شویی دالی کند , حتا آب هم اگر سر بالا برود , هیچ چیز جلودار نیشخند تیله ی براق نگاهت نیست ... وقتی سر شوق باشی دنیا مشتاق توست ، شک نکن!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

سلول

در باز شد روبه سلول هفده دقیقه تنفس
سلول یک در سه چارم در بند بند تو پیچید
یک سطل آب تفکر یک سینی خالی از حرف
دستی زبانش بریده , یک جمجمه جنس خورشید
آن گوشه تر روی دیوار حک بود خطی قدیمی...
شعری سراپا پر از خون ..."مردی که بر دار تابید"
صد چوب خط روی دیوار, از روزهایی نرفته
از روزهایی که میرفت... او روزها را نمی دید
هی! آن وسط در همین هال در هال یک در سه چارم
آیینه لبریز دیدار , از چشمهایی که پوسید
داراییش کاغذی زرد , برگی مچاله پر ازدرد
دستش مدادی سیاسی فکرش تراشی ز تردید
سلول زایید و زایید سلول چون مادری بود
گهواره ی شاعری که آزادگی می سرایید
یک شب که آواز شومی جغدانه بیداد میکرد...
جلادها سر رسیدند در روی یک پای چرخید
مردی که در پای دیرک مستانه برمرگ خندید
پرواز خود را چنان برگ آهسته بی بال رقصید

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

یادداشت های یک دیوانه


روزهایی هست درون زندگی آدم که هوس می کند تمام و کمال برای خودش باشد، حتا شده بی مقصد و هدف ،زمان هرزه گرد را دور بزند و بپیچد توی پیچ خودش و هی دور بزند و بزند تا کمی سرگیجه بیاید سراغش و زندگی را ببیند که گیج گیج می خورد ، از بس که همراه تفکر او دور خودش چرخیده.
روزهایی هست که یا پیاده ای یا سوار ِ تاکسی و اتوبوس و مترو ...یا ماشین پدرت، فرقی نمی کند ... اما دلت می خواهد مقصدت ،حالا هرجا که هست ،هی دورتر و دورتر شود و آنقدر بروی تا نرسی
با اینکه حوصله ی همین آدمها را نداری اما دلت می خواهد همین طور که توی خودت وول می خوری و حالت از یک چیز، سخت ، بهم می خورد و سینه ات انگار تحت فشار یک نیروی داخلی است، هی همین آدمها را نگاه کنی و لبخند بزنی و تیپا بزنی به سنگ و برگ و هرچیز که جلوی پایت هست و بی اعتنا به نگاه عابران خیابانهای تهی از شهر! شانه هایت را هر چند گام یک بار، بالا بیندازی و بگویی :" اصلن ! گور ِ پدر
روزهایی هست که کلنجار ولت نمی کند ... هی دست از سرش بر می داری ، هی یقه ات را می چسبد و می کوبدت به دیوار که " وایسا ببینم ، چی گفتی؟"
یادت می آید... ؟! از همان روز که به دنیا آمدی رویا داشتی و حتا شاید پیش از آن ... !رویایت ، نه آنقدر بزرگ بود که توی چشمهات جا نشود و نه آنقدر کوچک که مثل سوزن ریز، زیر دست و پا گمش کنی...چیزی بود اندازه ی خودت حتا بعضی وقتا هم شبیه خود ِ خودت ...نه شکل مگسی که دستهایش را به شوق مفلسی خوری به هم می مالد، نه شبیه شاپرکی که تا دیار خورشید یک بال بزند سوخته است
اصلن درست است ...فکر کنم تو درست فکر می کنی ...دقیقن درست ! ... من دیوانه شده ام حتمن ... این ها هم که می خانی یادداشت های یک دیوانه است ... شاید وقتش رسیده باشد که یک نفر زنگ بزند به تیمارستان تا دونفر ملافه به دست بیایند ومورب بگیرند ببرند مرا تا شاید به زور مخدرات هم که شده کمی مرا بخوابانند تا کمی از سرگیجه های زندگی کم کرده باشند ... یا شاید هم به قول" نفیسا" بی خوابی به سرم زده ...شاید هم به قول تو - که البته اغلب از من بی خبری - گرسنگی نکشیدم که ... خب ، ولی من که عاشق نبودم...اصلن رویای من این عشق (این سرتق بی دست و پای پاپتی ) نبود که حالا دیوانه ام کند ... فقط یک چیز بود و همیشه عذابم می داد آن هم این که حس می کردم همه ی شما مسلمن درد مرا می فهمید اما عمدن بد ترجمه اش می کنید تا خودتان راحت شوید وبه احساس آن فکر نکنید یا حتا کمی انسان دوستانه ترهم نگاه کنم، مثلن شاید می خواستید حواس مرا از دردی که دارم پرتاب کنید آن طرف خیابان تا توی آن پنجره ی نیمه باز سرک بکشم ! ... اما بعدها فهمیدم که اصلن اشتباه اصلی همین بوده ... چون شما اصلن نه چیزی از آن درد دانسته بودید ... نه حدسهایتان گوشه ای به واقعیت می زد ... من توی ذهن شما واقعن " علی بی غم " بودم ... و این چیزی بود که شما ! اصلن بی خیال ...
دست کم با این همه جنون در روز! مطمئن بودم که حواس پرتی نداشتم ...دست کم همین که هر وقت چیزی توی زندگیتان گم میشد یا قاطی جریانی سخت می شدید خب زنگ خانه ی ما هم که خراب است ... و شماره ی همراهم هم نمره ی دارالشفا بوعلی سینا ...نبود؟...لا اقل این من نبودم که بروم توی آشپزخانه جای چای ، روغن دم کنم و بعد در کمال خونسردی برای خاستگارها روغن دم کرده توی فنجان بریزم از بس که دلم را توی پاساژ کیش جا گذاشته باشم خدا نکرده؟! ...ها نفیسا؟ یادت که می آید ؟ تو که خوب خنده های مادر شوهرت را روز خاستگاری به یاد داری ! هنوز هم هر وقت یاد روز خاستگاری می افتد کلی از کدبانوگری ات تعریف می کند... به "نبراس" هم بگو ... دست کم من نبودم که کفشهایم را موقع سوار شدن به آژانس از پا دربیاورم و توی کوچه جفت جایشان بگذارم و سر جلسه پابرهنه به امتحان بیایم از بس که هی هول می شدم و دستهام هی عرق می کرد ...ها ؟ دست کم من نبودم که جای خانه ی اختر خانم بروم خانه ی مش تقی سر قرار ...وباقی ماجرا ...ها؟نبراس جان ؟ می بینی حواس پرت هم حواس پرت های قدیم ؟؟
حالا تنها به خاطر حرفهایی که دلتان نمی خواهد بشنوید انگ می چسبانید ...خب خاصیت چسب چسبیدن است و این اصلن چیز تازه ای نیست که شما هنوز هم مطابق عادت بچه گی عاشق عکس برگردان اید ... اما متاسفانه شما دقت نکردید که به آب چیزی نمی چسبد؟ می چسبد؟
باشد حرفی نمیزنم ... پرسه میزنم ولی...! تا طعم زندگی مزمزه شود در دهان گسم همین طور که گز می کنم سنگفرشهای صبور و همقدم همیشگی خیابان را
راستی نفیسا ! یادم رفت بگویم این جمله ی دوست داشتنی را سر تیتر وبلاگت بنویسی بد نیست ، باور کن کلی کلاس دارد :" آدم ها استقلال ِ درد دارند " ... باور کن این جمله آن قدر کلاس دارد و آن قدر بار معناییش بالاست که خودت هم انگار این جمله را هیچ وقت نمی فهمی ... باور کن ! بی خود نبود دختره ی چشم سیاه ! نشسته بود توی آینه زل زده بود توی تخم چشمهام و به من می گفت: رویای تو خیلی از تو کوچک تر است آن قدر که حتا یک لحظه نمی توانی تصور کنی که توی آن جا شوی ... اما خب همین که کوتاه می آیی تا شاید کمی بلند شوی برایت گربه می رقصانند! دخترک می گفت : همیشه از مرز رویایت بیرون می مانی و خودت را معلق حس میکنی در دنیای دیگرانی که می پنداری همان دنیای رویای توست ...بعد توی واقعیت آنها پرواز میکنی ...همان واقعیتی که آنها توی آن دست و پا می زنند و آرزو می کنند خیالی بیش نبود ، و خنده دار نیست که تو !!! اصلا نمی بینی (می بینی؟) که آن یکی پوست تنش درد می کند ازبس که سایه اش روی زمین کشیده شده و حسابی زیر پاهای شما مانده ، درست، همان روزهایی که بیشتر از همیشه محتاج تیمار بود شما لگد مالش می کردید ... بعد اصلن نمیبینی (می بینی؟) که آن یکی دستش درد می کند ازبس که روی کاغذ دویده و چیزی ننوشته ...نمی بینی که هربار می آید دوکلام با کاغذ اختلاط کند , کاغذ آن چنان چپ نگاهش می کند که یعنی چی؟ اینها چیست که می گویی؟ شعرها را که او می گفت ...تو فقط میرزا بنویس بودی و او باز خجل شده از نوشتن و توی خودش پیچیده و دستی بر سر و گوش کاغذ کشیده که :" تو راس می گویی ...اما... دختره ی بی وفای فلان فلان ! "- بعد اینجا را هرکار می کند نهدلش می آید بگوید نه آنقدر به گفته اش باور قلبی دارد که بتواند بگوید چون ته قلبش خوب می داند حتمن سری توی کار است که او نمی داند – دختره ی اه ! بعد ندیدی که دستش شب از بی طاقتی خوابش نبرده و تا صبح بی نفسی کرده و انگار چیزی توی سرانگشتهاش جا مانده ....تو اصلن ندیدی که آن یکی قلبش دیشب سفت شده و تا همین حالا که دارم اینها را می نویسم زل زده به من و دارد من را بر و بر نگاه می کند ،حتی فکر می کنم تنش هم کمی یخ کرده باشد ...اما چیزی هست که به من می گوید او فعلن به این حالت نیاز دارد و تا یکی دو روز دیگر تکانی به خود خواهد داد ...آخر تو اصلن نفهمیدی که دیروز توی شهر بر او چه گذشت که تصمیم گرفت چند روز نفس کشیدن را بر خود حرام کند ... خب او هم اینطوری بود، همیشه همین طور ریاضت میکشید ...می رفت و توی خودش می مرد ! آنقدر که دوباره نفسش سرجایش برگردد ... روزهایی هست که خب ! طبیعی است !... آدم هوس می کند بمیرد از بس که تنهایی این همه پیاده روها را گز کرده
اما خب پیاده روهایی هم هست که آدم دلش می خواهد هی توی آن ها روزهایی باشد که تنهایی در آن هوس کند که هی برود تا نرسد مثل همین امروز

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

سبز

پلک بر هم نه
مگر نمی دانی
از قدیم گفته اند
چشمان سبز
دل سرخ را
به باد خواهد داد

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

مه


می گفت : راه تا تو کوتاه است
جاده های اناری را که رد کنم
می ماند یک پرده ی مه
فقط دستهایم را می خواهد که پرده را کنار بزنم
تا تورا نوازش کنم
بیچاره یادش نبود، دستهایش را
آنوقت که فکر بیماری یلدا
تا مغز استخوانش را سوزانده بود
توی کارگاه نجاری
بین دنده های اره ی برقی و فواره ی خون
جا گذاشته است

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

نقطه ی صفر


ذغال جان!
یادم رفت بگویم
قصه ی پلنگ وماه ،
شده غصه ی هر شبم
پنجه پر پوچ ،
پلنگ پر حسرت
قاب ِ سنگین اما
توی دره افتاد
میان دو رف از کتاب
.
.
شب خوش،
تا وقت دیگر
.../...

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

سفر چیز خوبیه ! اینطور می گن



















سفر خیلی چیز خوبیه ولی به شرطی که مجبور نباشی به علت جا گذاشتن دوربین با گوشی نوکیا عکس بگیری ...دقیقن همون گوشی ای که ازش متنفری


۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

بی - در - کجا




استکان خیالش که ریخت
آب از سرش گذشت
چشم ِ درآمده اش لبش را گزید
زبان دراز- اَش اما به افتخار شما ماند بیرون
وگردن کج - اَش که شبیه فهم شما بود
همراه ِ ضربان تند قلب ِ ماجرا
که در گوش زمانه ی کر
هر دقیقه هفتاد و هفت ضربه ی کاری می نواخت
به دستی زل زده بودند که دل- اَش به هیچ کاری نمی رفت
تنها پایی که قلمش کرده بودید
روی زمین می نوشت:
"درد در درد امتحان شده ام
دنده بر دنده نردبان شده ام
بروید از مقام من بالا"
تصویر: اتودهایی برای پرتره ی ون گوگ اثر فرانسیس بیکن

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه


سنگی که فرو افتاد از سمت سراشیبی
بر جمجمه ام بارید , بر کلبه ی تخریبی

تابوت و درخت و تخت , خوابی ! به ابد می رفت
این پنجره خالی نیست , از رفتن ترتیبی

عاصی شو و نفرین کن , بر قوم خود ای اُمی
من خسته ام از مردن , از بودن تقریبی

نقاش جهان ماده, جنگ آمد و نر گشتیم
حق با توی کودک بود , ای ماده ی ترکیبی


جادوی شده ی جهلیم , مردیم و نمی فهمیم
کرمیم که می لولیم , در این کره ی سیبی