۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

یادداشت های یک دیوانه


روزهایی هست درون زندگی آدم که هوس می کند تمام و کمال برای خودش باشد، حتا شده بی مقصد و هدف ،زمان هرزه گرد را دور بزند و بپیچد توی پیچ خودش و هی دور بزند و بزند تا کمی سرگیجه بیاید سراغش و زندگی را ببیند که گیج گیج می خورد ، از بس که همراه تفکر او دور خودش چرخیده.
روزهایی هست که یا پیاده ای یا سوار ِ تاکسی و اتوبوس و مترو ...یا ماشین پدرت، فرقی نمی کند ... اما دلت می خواهد مقصدت ،حالا هرجا که هست ،هی دورتر و دورتر شود و آنقدر بروی تا نرسی
با اینکه حوصله ی همین آدمها را نداری اما دلت می خواهد همین طور که توی خودت وول می خوری و حالت از یک چیز، سخت ، بهم می خورد و سینه ات انگار تحت فشار یک نیروی داخلی است، هی همین آدمها را نگاه کنی و لبخند بزنی و تیپا بزنی به سنگ و برگ و هرچیز که جلوی پایت هست و بی اعتنا به نگاه عابران خیابانهای تهی از شهر! شانه هایت را هر چند گام یک بار، بالا بیندازی و بگویی :" اصلن ! گور ِ پدر
روزهایی هست که کلنجار ولت نمی کند ... هی دست از سرش بر می داری ، هی یقه ات را می چسبد و می کوبدت به دیوار که " وایسا ببینم ، چی گفتی؟"
یادت می آید... ؟! از همان روز که به دنیا آمدی رویا داشتی و حتا شاید پیش از آن ... !رویایت ، نه آنقدر بزرگ بود که توی چشمهات جا نشود و نه آنقدر کوچک که مثل سوزن ریز، زیر دست و پا گمش کنی...چیزی بود اندازه ی خودت حتا بعضی وقتا هم شبیه خود ِ خودت ...نه شکل مگسی که دستهایش را به شوق مفلسی خوری به هم می مالد، نه شبیه شاپرکی که تا دیار خورشید یک بال بزند سوخته است
اصلن درست است ...فکر کنم تو درست فکر می کنی ...دقیقن درست ! ... من دیوانه شده ام حتمن ... این ها هم که می خانی یادداشت های یک دیوانه است ... شاید وقتش رسیده باشد که یک نفر زنگ بزند به تیمارستان تا دونفر ملافه به دست بیایند ومورب بگیرند ببرند مرا تا شاید به زور مخدرات هم که شده کمی مرا بخوابانند تا کمی از سرگیجه های زندگی کم کرده باشند ... یا شاید هم به قول" نفیسا" بی خوابی به سرم زده ...شاید هم به قول تو - که البته اغلب از من بی خبری - گرسنگی نکشیدم که ... خب ، ولی من که عاشق نبودم...اصلن رویای من این عشق (این سرتق بی دست و پای پاپتی ) نبود که حالا دیوانه ام کند ... فقط یک چیز بود و همیشه عذابم می داد آن هم این که حس می کردم همه ی شما مسلمن درد مرا می فهمید اما عمدن بد ترجمه اش می کنید تا خودتان راحت شوید وبه احساس آن فکر نکنید یا حتا کمی انسان دوستانه ترهم نگاه کنم، مثلن شاید می خواستید حواس مرا از دردی که دارم پرتاب کنید آن طرف خیابان تا توی آن پنجره ی نیمه باز سرک بکشم ! ... اما بعدها فهمیدم که اصلن اشتباه اصلی همین بوده ... چون شما اصلن نه چیزی از آن درد دانسته بودید ... نه حدسهایتان گوشه ای به واقعیت می زد ... من توی ذهن شما واقعن " علی بی غم " بودم ... و این چیزی بود که شما ! اصلن بی خیال ...
دست کم با این همه جنون در روز! مطمئن بودم که حواس پرتی نداشتم ...دست کم همین که هر وقت چیزی توی زندگیتان گم میشد یا قاطی جریانی سخت می شدید خب زنگ خانه ی ما هم که خراب است ... و شماره ی همراهم هم نمره ی دارالشفا بوعلی سینا ...نبود؟...لا اقل این من نبودم که بروم توی آشپزخانه جای چای ، روغن دم کنم و بعد در کمال خونسردی برای خاستگارها روغن دم کرده توی فنجان بریزم از بس که دلم را توی پاساژ کیش جا گذاشته باشم خدا نکرده؟! ...ها نفیسا؟ یادت که می آید ؟ تو که خوب خنده های مادر شوهرت را روز خاستگاری به یاد داری ! هنوز هم هر وقت یاد روز خاستگاری می افتد کلی از کدبانوگری ات تعریف می کند... به "نبراس" هم بگو ... دست کم من نبودم که کفشهایم را موقع سوار شدن به آژانس از پا دربیاورم و توی کوچه جفت جایشان بگذارم و سر جلسه پابرهنه به امتحان بیایم از بس که هی هول می شدم و دستهام هی عرق می کرد ...ها ؟ دست کم من نبودم که جای خانه ی اختر خانم بروم خانه ی مش تقی سر قرار ...وباقی ماجرا ...ها؟نبراس جان ؟ می بینی حواس پرت هم حواس پرت های قدیم ؟؟
حالا تنها به خاطر حرفهایی که دلتان نمی خواهد بشنوید انگ می چسبانید ...خب خاصیت چسب چسبیدن است و این اصلن چیز تازه ای نیست که شما هنوز هم مطابق عادت بچه گی عاشق عکس برگردان اید ... اما متاسفانه شما دقت نکردید که به آب چیزی نمی چسبد؟ می چسبد؟
باشد حرفی نمیزنم ... پرسه میزنم ولی...! تا طعم زندگی مزمزه شود در دهان گسم همین طور که گز می کنم سنگفرشهای صبور و همقدم همیشگی خیابان را
راستی نفیسا ! یادم رفت بگویم این جمله ی دوست داشتنی را سر تیتر وبلاگت بنویسی بد نیست ، باور کن کلی کلاس دارد :" آدم ها استقلال ِ درد دارند " ... باور کن این جمله آن قدر کلاس دارد و آن قدر بار معناییش بالاست که خودت هم انگار این جمله را هیچ وقت نمی فهمی ... باور کن ! بی خود نبود دختره ی چشم سیاه ! نشسته بود توی آینه زل زده بود توی تخم چشمهام و به من می گفت: رویای تو خیلی از تو کوچک تر است آن قدر که حتا یک لحظه نمی توانی تصور کنی که توی آن جا شوی ... اما خب همین که کوتاه می آیی تا شاید کمی بلند شوی برایت گربه می رقصانند! دخترک می گفت : همیشه از مرز رویایت بیرون می مانی و خودت را معلق حس میکنی در دنیای دیگرانی که می پنداری همان دنیای رویای توست ...بعد توی واقعیت آنها پرواز میکنی ...همان واقعیتی که آنها توی آن دست و پا می زنند و آرزو می کنند خیالی بیش نبود ، و خنده دار نیست که تو !!! اصلا نمی بینی (می بینی؟) که آن یکی پوست تنش درد می کند ازبس که سایه اش روی زمین کشیده شده و حسابی زیر پاهای شما مانده ، درست، همان روزهایی که بیشتر از همیشه محتاج تیمار بود شما لگد مالش می کردید ... بعد اصلن نمیبینی (می بینی؟) که آن یکی دستش درد می کند ازبس که روی کاغذ دویده و چیزی ننوشته ...نمی بینی که هربار می آید دوکلام با کاغذ اختلاط کند , کاغذ آن چنان چپ نگاهش می کند که یعنی چی؟ اینها چیست که می گویی؟ شعرها را که او می گفت ...تو فقط میرزا بنویس بودی و او باز خجل شده از نوشتن و توی خودش پیچیده و دستی بر سر و گوش کاغذ کشیده که :" تو راس می گویی ...اما... دختره ی بی وفای فلان فلان ! "- بعد اینجا را هرکار می کند نهدلش می آید بگوید نه آنقدر به گفته اش باور قلبی دارد که بتواند بگوید چون ته قلبش خوب می داند حتمن سری توی کار است که او نمی داند – دختره ی اه ! بعد ندیدی که دستش شب از بی طاقتی خوابش نبرده و تا صبح بی نفسی کرده و انگار چیزی توی سرانگشتهاش جا مانده ....تو اصلن ندیدی که آن یکی قلبش دیشب سفت شده و تا همین حالا که دارم اینها را می نویسم زل زده به من و دارد من را بر و بر نگاه می کند ،حتی فکر می کنم تنش هم کمی یخ کرده باشد ...اما چیزی هست که به من می گوید او فعلن به این حالت نیاز دارد و تا یکی دو روز دیگر تکانی به خود خواهد داد ...آخر تو اصلن نفهمیدی که دیروز توی شهر بر او چه گذشت که تصمیم گرفت چند روز نفس کشیدن را بر خود حرام کند ... خب او هم اینطوری بود، همیشه همین طور ریاضت میکشید ...می رفت و توی خودش می مرد ! آنقدر که دوباره نفسش سرجایش برگردد ... روزهایی هست که خب ! طبیعی است !... آدم هوس می کند بمیرد از بس که تنهایی این همه پیاده روها را گز کرده
اما خب پیاده روهایی هم هست که آدم دلش می خواهد هی توی آن ها روزهایی باشد که تنهایی در آن هوس کند که هی برود تا نرسد مثل همین امروز