۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

باز- آر- چه؟


برای "مانلی -ع" که عاشق ایوان طاقی و بازارچه و سقاخانه بود




سقاخانه ای می خواستم
دستهایم را
شعله روشن کند
زیر سقف کوتاه بازارچه
نذر گرفتن ات

می خواستم...
سینه ی اشکهایم را بدوشم
بریزم درکاسه ی طلایی پنج انگشت طلا
از قهوه خانه ی سرگذر بالا
بیایی
نیت نکرده
خنک بنوشی
بشکن زنان و سیگار به دست
بگذری
از زیر طاقی این ایوان قدیمی گذر

بگذرم از یادت
چشمهای معصوم سقاخانه روشن شود
به دیدن ات

دیرآمدی قاصدک!
لبالب از خبری ، اما لب دوخته
دخیلم ،داغ ام ، پَرم،
پروازم پشت میله های سقاخانه سوخته ...
حقیقتی دریده می گوید:
لب از من تر می کند برای دهانهای خشک