
برای "مانلی -ع" که عاشق ایوان طاقی و بازارچه و سقاخانه بود
سقاخانه ای می خواستم
دستهایم را
شعله روشن کند
زیر سقف کوتاه بازارچه
نذر گرفتن ات
می خواستم...
سینه ی اشکهایم را بدوشم
بریزم درکاسه ی طلایی پنج انگشت طلا
از قهوه خانه ی سرگذر بالا
بیایی
نیت نکرده
خنک بنوشی
بشکن زنان و سیگار به دست
بگذری
از زیر طاقی این ایوان قدیمی گذر
دستهایم را
شعله روشن کند
زیر سقف کوتاه بازارچه
نذر گرفتن ات
می خواستم...
سینه ی اشکهایم را بدوشم
بریزم درکاسه ی طلایی پنج انگشت طلا
از قهوه خانه ی سرگذر بالا
بیایی
نیت نکرده
خنک بنوشی
بشکن زنان و سیگار به دست
بگذری
از زیر طاقی این ایوان قدیمی گذر
بگذرم از یادت
چشمهای معصوم سقاخانه روشن شود
به دیدن ات
دیرآمدی قاصدک!
لبالب از خبری ، اما لب دوخته
دخیلم ،داغ ام ، پَرم،
پروازم پشت میله های سقاخانه سوخته ...
حقیقتی دریده می گوید:
به دیدن ات
دیرآمدی قاصدک!
لبالب از خبری ، اما لب دوخته
دخیلم ،داغ ام ، پَرم،
پروازم پشت میله های سقاخانه سوخته ...
حقیقتی دریده می گوید:
لب از من تر می کند برای دهانهای خشک