
دوست من چرا اصرار داری که نامه بنویسی؟
نامه نوشتن،انسان را به باور فاصله هایی می کشاند که همیشه از درک آنها سر باز زده است،که اگر این فاصله ها نبودند، نه نامه ای بود و نه قاصدی و نه قلمی حاضر به نوشتن و نه ! قلبی منتظربرای دریافت پیام
اما بگویم : بد دردیست نوشتن، نوشتن ِ نامه به تبعیدی دوری که فرسنگها از سرزمینت فاصله دارد.
بد دردیست عادت! که می فهمی اگر اول هر سپیده دم، نامه اش به دستت نرسد ...چه حالی داری ؟! حال پروانه ای که آتشش زده اند...حال قاصدکی که پرهاش بدست کودکی بازیگوش دانه دانه کنده می شود....حال چکاوکی که لانه ندارد....حال مضطربی که قبله را گم کرده است....
عادت نکن... ،هرگز به هیچ چیز عادت مکن ! عادت که می کنی قلبت را کف دستت می گذاری و با آن و با هر چه وابستگی است دست می دهی...
اشتباه نکن... ، وابستگی، نه پیوند خانوادگیست ... وابستگی همانست که وادارت می کند دراین دنیا به آن دل ببندی و یک لحظه ترکش عذابت دهد.
وابستگی یعنی حضور تو در حضور دیگری...وابستگی یعنی عدم تو در عدم دیگری...وابستگی یعنی خیانت در امانت خداوندی
وابستگی یعنی واژه واژه در کسی جمله شدن
وابستگی انسان را در سیاهی غرق می کند که هیچ روزنی به نور ندارد....وابستگی انسان را در خوابی می برد که بیداری ندارد و مثل یک رویای ناتمام، تا صبح ابدیت جریان دارد.
وابستگی کورت می کند...بیمارت می کند و چشمهایت را به روی واقعیت بزرگ زندگی می بندد...یادت می رود که بودی؟ از کجا آمده ای و قرار است به کجا بروی؟!
دلبستگی قلبت را از تو می گیرد و می دهد به دست کسی که شاید نشانی خانه اش را هم ندانی!!!؟!
نامه که می نویسی ، زنجیری می بافی از احساس که بر گردن دیگری می اندازی،دل بسته اش می کنی،اگر جرات داشته باشی از همان اول می بری،اگر اراده داشته باشی پاره اش می کنی،حتا سر پاکتش را هم باز نمی کنی،اما...اما...بدبختی همین جاست که پیش از آنکه بدانی..،. پیش از آنکه نامه اش برسد ، باهمان زنجیر نامرئی که معلوم نیست سرش به کجا وصل است دل بسته شده ای ،
وسوسه می شوی،بازش می کنی، می خوانیش و دیگر با هیچ عینکی چشمهایت توان دیدن ندارند
باز هم می گویم ، وابستگی درخت با آب، گندم با خاک، پرنده با پرواز،شکوفه به شاخه ، خاک به آب، لب به کلام، با وابستگی انسان با دنیا فرق می کند...اینها مثل وابستگی انسانند به خدا...،مثل وابستگی معلولند به علت که اگر نباشند قانون طبیعت به هم می خورد،دنیا زیر و رو می شود،خیال نکن که تنها اگر اتم شکافته شود دنیا زیر و رو می شود،نه! فقط کافی است دیگر پروانه دور شمع نچرخد...،فقط کافی است بلبل برای گل نخواند...،فقط کافی است یک چکاوک لانه اش را گم کند...،آن وقت نه تنها دنیا که انسان هم دگر گون می شود.
وابستگی آنها با همه وابستگیها و دلبستگیها و پیوستگیها فرق می کند...،بگذریم...!.فقط بدان که اگر وابسته شدی دیگر هیچ راه فراری نیست...، وابستگی پیرت می کند...،پای بندت می کند...،آن چنان به زمین بندت می کند که دیگر نمی توانی بالا بروی...،نمی توانی از زمین بکنی و به آسمان بروی...،بیا از همین حالا،همین حالا،همه چیز را رها کن.، بیا دیگر اینطور نامه ننویس، اینطور آسانتر می شود پرواز کرد،می شود از زمین کند و در آسمان کاشت.
وقتی که دلبسته می شوی اول از گل و بلبل و نرگس و بابونه و زمین و زمان و هر چه هست برای او می نویسی... ! اما کافیست در این ارتباط شکست بخوری ، فقط کافیست آنکه دل بسته اش شده ای ، تو را باور نکند ، درک نکند، آنوقت....نه نرگس و نه بابونه ...نه گل و بلبل و زمین و زمان ... ،هیچ چیز نمی تواند دوای دردت باشد،آنوقت است که زانوی غم بغل می گیری و هی با بابونه و نسترن و سوسن لج می کنی و هی با قلمت آنها را منفور تر می کنی...
اصلا میدانی!قلم صادق نیست...وقتی که می نویسی واژه ها قدرت تحمل صداقت کلام را ندارند.،یا اغراق می کنند یا کوتاهی،هیچ وقت به نوشته ها اعتماد نکن،حتا به نوشته های خودت!!!گاهی اوقات هر چه بیشتر می نویسی ، بیشتر دروغ می گویی ،که کلمه حق است اما ما حقیقت نیستیم...
بیا ننویس و حرفهایت را نگه دار تا شاید ... ،وقتی...، جایی...، همدیگر را ببینیم،اینطور صادقانه تر عشق خواهی ورزید و آسانتر پرواز خواهیم کرد.
فقط کافی است بی آنکه از مداد رنگی استفاده کنیم ، بیشتر سبز شویم، خالص ِ خالص! آنوقت دیگر لازم نیست بدانی به چه کسی باید دل ببندی و به چه کسی نباید دل ببندی، آنوقت آن کس که دل در گرو او داری شاهد و ناظر توست، می بیندت و عاشقانه چون تو دوستت دارد.
به خدا ! که اگر دستت را دراز کنی با تو دست خواهد داد
بی خود نیست که هی در انجیل می نویسند " طلب کن به تو عطا خواهد شد...در را بزن به رویت گشوده خواهد شد"...حتمن سری است در اینهمه سبزی
حتمن سری است در این همه صداقت
حتمن سری است که ما نمی دانیم
اما حل همه ی این معما در گرو یک چیز است و تنها با آن میسر خواهد شد
چشمهایت را بااااااز کن، تعصب را کنار بگذار،از غرور حذر کن، ارزشش را پیدا کن، احساست را جریانی روشن ساز و بدان ! که تا مقرب نشوی هیچ کس کاسه ی آش نذر و دعا به تو تعارف نخواهد کرد...!
دیگر واژه هایم تاب صداقتم را ندارند،اگر بیشتر بنویسم ، آنوقت ممکن است دیگر به نوشته هایم اطمینان نکنی، نه ! دیگر حرفی ندارم
فقط آهسته آهسته از کوچه ها گذر کن..،.بگذار چشمهایت از نو تازه ببینند...،بگذار قلبت دانه دانه دریچه هایش را باز کند...،بگذار وجودت آهیته جوانه کند...،آهسته ،آهسته سبز شوی و بدان که قلب تو به اندازه ی دوست داشتن همه ی جهان بزرگست.
به خدا می سپارمت
یادت نرود
دانه باید پیش از فصل درو کاشته شود...
پ.ن 1: گرچه این متن را یک بار در سیصد و شصت بارگزاری کرده بودم اما دلم خاست که در آرشیو سال صفر نیز باشد، علتش شخصی است ،شما ببخشید به بزرگواری خودتان
پ.ن 2: گاهی چرا یادمان می رود می شود کمی انسانی تر باشیم؟
پ.ن 3: عکس دستپخت عدسی خودمان است ،تکراری است ، یکسال و یک ماه و اندی پیش، شبی مثل "پاریس درشب".
پ.ن 4: پروین اعتصامی چه زیبا سروده است :
از مکر دوستان ریاکار خوش تر است
بی مهری کسی که چون آیینه راستگوست
پروین!نشان دوست ،درستی و راستی است
هرگز نیازموده ،کسی را مدار دوست