۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

برای تو که می خوانی ام




دوست من چرا اصرار داری که نامه بنویسی؟
نامه نوشتن،انسان را به باور فاصله هایی می کشاند که همیشه از درک آنها سر باز زده است،که اگر این فاصله ها نبودند، نه نامه ای بود و نه قاصدی و نه قلمی حاضر به نوشتن و نه ! قلبی منتظربرای دریافت پیام
اما بگویم : بد دردیست نوشتن، نوشتن ِ نامه به تبعیدی دوری که فرسنگها از سرزمینت فاصله دارد.
بد دردیست عادت! که می فهمی اگر اول هر سپیده دم، نامه اش به دستت نرسد ...چه حالی داری ؟! حال پروانه ای که آتشش زده اند...حال قاصدکی که پرهاش بدست کودکی بازیگوش دانه دانه کنده می شود....حال چکاوکی که لانه ندارد....حال مضطربی که قبله را گم کرده است....

عادت نکن... ،هرگز به هیچ چیز عادت مکن ! عادت که می کنی قلبت را کف دستت می گذاری و با آن و با هر چه وابستگی است دست می دهی...
اشتباه نکن... ، وابستگی، نه پیوند خانوادگیست ... وابستگی همانست که وادارت می کند دراین دنیا به آن دل ببندی و یک لحظه ترکش عذابت دهد.
وابستگی یعنی حضور تو در حضور دیگری...وابستگی یعنی عدم تو در عدم دیگری...وابستگی یعنی خیانت در امانت خداوندی
وابستگی یعنی واژه واژه در کسی جمله شدن
وابستگی انسان را در سیاهی غرق می کند که هیچ روزنی به نور ندارد....وابستگی انسان را در خوابی می برد که بیداری ندارد و مثل یک رویای ناتمام، تا صبح ابدیت جریان دارد.

وابستگی کورت می کند...بیمارت می کند و چشمهایت را به روی واقعیت بزرگ زندگی می بندد...یادت می رود که بودی؟ از کجا آمده ای و قرار است به کجا بروی؟!
دلبستگی قلبت را از تو می گیرد و می دهد به دست کسی که شاید نشانی خانه اش را هم ندانی!!!؟!
نامه که می نویسی ، زنجیری می بافی از احساس که بر گردن دیگری می اندازی،دل بسته اش می کنی،اگر جرات داشته باشی از همان اول می بری،اگر اراده داشته باشی پاره اش می کنی،حتا سر پاکتش را هم باز نمی کنی،اما...اما...بدبختی همین جاست که پیش از آنکه بدانی..،. پیش از آنکه نامه اش برسد ، باهمان زنجیر نامرئی که معلوم نیست سرش به کجا وصل است دل بسته شده ای ،
وسوسه می شوی،بازش می کنی، می خوانیش و دیگر با هیچ عینکی چشمهایت توان دیدن ندارند
باز هم می گویم ، وابستگی درخت با آب، گندم با خاک، پرنده با پرواز،شکوفه به شاخه ، خاک به آب، لب به کلام، با وابستگی انسان با دنیا فرق می کند...اینها مثل وابستگی انسانند به خدا...،مثل وابستگی معلولند به علت که اگر نباشند قانون طبیعت به هم می خورد،دنیا زیر و رو می شود،خیال نکن که تنها اگر اتم شکافته شود دنیا زیر و رو می شود،نه! فقط کافی است دیگر پروانه دور شمع نچرخد...،فقط کافی است بلبل برای گل نخواند...،فقط کافی است یک چکاوک لانه اش را گم کند...،آن وقت نه تنها دنیا که انسان هم دگر گون می شود.
وابستگی آنها با همه وابستگیها و دلبستگیها و پیوستگیها فرق می کند...،بگذریم...!.فقط بدان که اگر وابسته شدی دیگر هیچ راه فراری نیست...، وابستگی پیرت می کند...،پای بندت می کند...،آن چنان به زمین بندت می کند که دیگر نمی توانی بالا بروی...،نمی توانی از زمین بکنی و به آسمان بروی...،بیا از همین حالا،همین حالا،همه چیز را رها کن.، بیا دیگر اینطور نامه ننویس، اینطور آسانتر می شود پرواز کرد،می شود از زمین کند و در آسمان کاشت.
وقتی که دلبسته می شوی اول از گل و بلبل و نرگس و بابونه و زمین و زمان و هر چه هست برای او می نویسی... ! اما کافیست در این ارتباط شکست بخوری ، فقط کافیست آنکه دل بسته اش شده ای ، تو را باور نکند ، درک نکند، آنوقت....نه نرگس و نه بابونه ...نه گل و بلبل و زمین و زمان ... ،هیچ چیز نمی تواند دوای دردت باشد،آنوقت است که زانوی غم بغل می گیری و هی با بابونه و نسترن و سوسن لج می کنی و هی با قلمت آنها را منفور تر می کنی...
اصلا میدانی!قلم صادق نیست...وقتی که می نویسی واژه ها قدرت تحمل صداقت کلام را ندارند.،یا اغراق می کنند یا کوتاهی،هیچ وقت به نوشته ها اعتماد نکن،حتا به نوشته های خودت!!!گاهی اوقات هر چه بیشتر می نویسی ، بیشتر دروغ می گویی ،که کلمه حق است اما ما حقیقت نیستیم...
بیا ننویس و حرفهایت را نگه دار تا شاید ... ،وقتی...، جایی...، همدیگر را ببینیم،اینطور صادقانه تر عشق خواهی ورزید و آسانتر پرواز خواهیم کرد.
فقط کافی است بی آنکه از مداد رنگی استفاده کنیم ، بیشتر سبز شویم، خالص ِ خالص! آنوقت دیگر لازم نیست بدانی به چه کسی باید دل ببندی و به چه کسی نباید دل ببندی، آنوقت آن کس که دل در گرو او داری شاهد و ناظر توست، می بیندت و عاشقانه چون تو دوستت دارد.
به خدا ! که اگر دستت را دراز کنی با تو دست خواهد داد
بی خود نیست که هی در انجیل می نویسند " طلب کن به تو عطا خواهد شد...در را بزن به رویت گشوده خواهد شد"...حتمن سری است در اینهمه سبزی
حتمن سری است در این همه صداقت
حتمن سری است که ما نمی دانیم
اما حل همه ی این معما در گرو یک چیز است و تنها با آن میسر خواهد شد
چشمهایت را بااااااز کن، تعصب را کنار بگذار،از غرور حذر کن، ارزشش را پیدا کن، احساست را جریانی روشن ساز و بدان ! که تا مقرب نشوی هیچ کس کاسه ی آش نذر و دعا به تو تعارف نخواهد کرد...!
دیگر واژه هایم تاب صداقتم را ندارند،اگر بیشتر بنویسم ، آنوقت ممکن است دیگر به نوشته هایم اطمینان نکنی، نه ! دیگر حرفی ندارم
فقط آهسته آهسته از کوچه ها گذر کن..،.بگذار چشمهایت از نو تازه ببینند...،بگذار قلبت دانه دانه دریچه هایش را باز کند...،بگذار وجودت آهیته جوانه کند...،آهسته ،آهسته سبز شوی و بدان که قلب تو به اندازه ی دوست داشتن همه ی جهان بزرگست.
به خدا می سپارمت
یادت نرود
دانه باید پیش از فصل درو کاشته شود...

پ.ن 1: گرچه این متن را یک بار در سیصد و شصت بارگزاری کرده بودم اما دلم خاست که در آرشیو سال صفر نیز باشد، علتش شخصی است ،شما ببخشید به بزرگواری خودتان
پ.ن 2: گاهی چرا یادمان می رود می شود کمی انسانی تر باشیم؟
پ.ن 3: عکس دستپخت عدسی خودمان است ،تکراری است ، یکسال و یک ماه و اندی پیش، شبی مثل "پاریس درشب".
پ.ن 4: پروین اعتصامی چه زیبا سروده است :
از مکر دوستان ریاکار خوش تر است
بی مهری کسی که چون آیینه راستگوست
پروین!نشان دوست ،درستی و راستی است
هرگز نیازموده ،کسی را مدار دوست

۱۰ نظر:

مهرداد امین گفت...

اين نوشته را خوانده بودم و حاشيه نويسی کرده بودم.می دانی هفته پيش یافتمش در ميان انبوهی از کاغذهای حامل شعر و دست نوشته هایی که مثل دختران نجيب ورژن قديم آفتاب مهتاب نديده اند.
حالا هم دوباره خواندمش و باز ذهنم پر شد از افکار عجيب و غريب.يادم نيست دفعه قبل هم به همين چيزها فکر کردم يا نه اما به خدا قسم فقط يک جمله دلم را لرزاند و غرقم کرد در خيال و تکانم داد و غوطه ورم ساخت.
خودت می دانی کدام جمله را می گويم

بنفشه جمالی گفت...

نخونده بوده بودم این نوشته ات را...دوست داشتم خیلی زیاد....میفهمم فاصله ها را و به انتظار نشستن تا بخوانی یک خط ِآغشته به آنچه که دوست داری بشنوی آن را........بگذریم

سودا گفت...

ممنون آقای امین ، یادمه اونجاهم در مورد بال مومی و حرکت خرچنگ وار چیزهایی نوشته بودین ، این پست کلی دغدغه دت کرد و کلی گفتین که یعنی چی تکلیف احساس چی میشه و از این حرفا اما کماکان عقیدم عوض نشده و باز هم ممنونم که تعبیر زیبایی برای این دستنوشت به کاربردین ، نجیب ورژن قدیم آفتاب مهتاب ندیده...


بنفشه ی نازنینم، خیلی محبت داری ، از این انتظارهات بهم نگته بودی،کی باشه که لیاقت انتظار کشیدن های تو رو داشته باشه نازنین!

امیرحسین گفت...

آقاجان من از طریق بلاگ شما تونستم بعد از مدتها بلاگ دوست عزیزم قرنطینه رو پیدا کنم. هرچند که خوشحالم که بلاگ شما رو هم دیدم.
منم چند وقته دارم به این فکر می کنم که چقدر عادت کردن بده کلا... و البته بدون عادتها زندگی چقدر سخته.

Elina Azari گفت...

سودای عزیز - نمی‌تونم سر تأیید از روی ارادتم فرو بیارم که تنها بگویم خواندمت. ارزش بالاتر از این‌ حرف‌هاست که حتی به خودم اجازه‌ی به به بدهم. سودای عزیز ، این وابستگی با خودش یه چیزی میاره به اسم نوستالژی (البته گاهی اوقات) و این چیزاس ک آدمی را نابود می‌کند، نابود... نابود ِ معمولی نه ... فکرش را بکن که که آدمی دست‌آویز شود به هرآن‌چه که فقط عطش عشق را به نوشتن .... عاجزم از درک این همه وابستگی.

S.SH. گفت...

سلام.
میدونین کلمه پرهیب رو از بلوگ شما یاد گرفتم و تا کلی وقت از ذوق یاد گرفتن یه کلمه خیلییی خوشگل ذوق زده شده بودم؟
تازه...
برای همه چیز سر تعظیم و تشکر...

مهدی مهدیزاده گفت...

موطن آدمي را برهيچ نقشه نشاني نيست . موطن آدمي در دل کساني است که دوستش ميدارند

سودا گفت...

@امیرحسین:
خوش اومدین ، خوبه که دوستتون رو پیدا کردین.

@ الینا :بی اندازه محبت داری عزیزم ، دلم تنگ شده بود برات ، راستی توی فکر نوستالژی لازانیا هستم برات ، زیاد بش فک نکن

@ s.sh عزیزم ، خانم دکتر مثه همیشه و هر روز لطف داری به من کمترین ، می خونمت و ردپات مایه ی دلگرمیه

@مهدی مهدیزاده ی عزیز:
احوال شادوماد ، خوش اومدی ، باهات صد درد صد موافقم

ناشناس گفت...

fasele baraye man manaye khasi darad shaad az an ro ke dor az tamame kasani hastam ke delbasteshan hastam.va man minevisam shayd in hasel va natije mojerat bashad
be yade yari khosha ghatre ashki
be suze eshghi khosha zendegani
avalin molaghate man ba bloge shoma.merci
A.SH

م .ا گفت...

عادت خيلي بده
ما هممون عادت مي كنيم
حتي عادت كرديم بيايم اينجا
حتي عادت كرديم نفس بكشيم
مزخرفه
بهش فكر نمي كنم
خوب باشي