
باید برای نماز صبح بلند شوی , فصل هم پاییز باشد , و باید که پنجره را نیمه باز کنی تا نسیم خنک تمیزش بخورد توی صورتت و دلت هوایی بشود که تنها خاصیت آدمهای همیشه دل تنگ همین است.
آدم اگر آسمان نداشته باشد , افسرده می شود و یک نفر وقتی افسرده باشد می شود تراژدی , اما اگر یک خلق افسرده باشند , تراژدی دیگر معنایی ندارد.
آدمها را به آسمان شان می شود شناخت , آدمها اگر آس مان نداشته باشند , چیزی از بودن شان کم است. آسمان وضعیتی به شدت تراژیک دارد . آسمان در آس مان بودنش سهم دارد چرا که می خواهد آسمان باشد , زمین نباشد . نمی خواهد جای پا باشد , ترجیح داده است رد نگاه باشد . تمیز است , سبک است , سیال است اما وسیع و بیکران زیسته است...مثل زمین نمی چرخد , سریع نمی چرخد , دور خودش و دور خورشید نمی چرخد , یواش می رود , آرام جا به جا می شود و جانشین می شود و تراژدی است چرا که تراژدی در سرعت اتفاق نمی افتد .
از مردم اگر آسمان را بگیری , مردم نیستند . موش کورند . می روند توی خاک می کنند و می سازند و پر می کنند و از یک کپه خاک می خزند توی یک کپه خاک دیگر . لول می خورند .
فرق آسمان و زمین همین است . یکی جاذبه دارد .تورا به خودش می چسباند . به زور نگهت می دارد. به زور پاهایت را می چسبد که نروی . برای گام برداشتنت هم باید بر جاذبه اش غلبه کنی . سرعتت را میگیرد. جلوی پایت سنگ می اندازد . چاله می اندازد . گربه می اندازد. سگ می اندازد . آدم می اندازد. دیوار سبز میکند . یکی اما , بیکران می شود .مسیر چشمت را هم نمی توانی دنبال کنی . نه دستت را می چسبد نه پایت را نه به زور تو را به خودش می چسباند , نه جلوی پایت اتفاق می افتد , نه جلوی پایت چیزی می اندازد , آزاد است , باز است , بزرگ است , رهاست و برای همه جا دارد , جای هیچ کس با دیگری تنگ نمی شود و این خاصیت همیشگی آسمان است . آسمان به همه می رسد.
توی آسمان بود که نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم لرزید . توی آسمان بود که دست هایم را دراز کردم و با او دست دادم و تراژدی به اوج خودش رسید . دستهایم را گرفت و به سمت خود کشید و دلم باز لرزید .
بعد از آن دیگر هرگز ندیدم کسی را که بتواند ساعتها مرا محو آسمان کند . ندیدم کسی را که زندگیم را منتظرش بمانم . ندیدم کسی را که دستم را بگیرد و دلم را بلرزاند .
اگر یک نفر افسرده باشد , مسلم وحتم در زمین نمی توانی پیدایش کنی .زمین جای مناسبی برای دلگرفتگی و افسردگی نیست . یعنی وضعیتش طوری است که نمی تواند افسرده باشد , جایی که تو را زمین می زند و جلوی پایت سنگ می اندازد و محکم تورا می چسبد و به خودش می کوبد , نمی تواند جایی برای اوج گرفتن باشد .
به زمین هیچ اعتماد نکن . به زمین ها و زمینه ها هیچ اعتمادی نیست . چیزی که هنوز دور خودش می چرخد تا خودش را پیدا کند نمی تواند قابل اطمینان باشد , نه تنها خودش را پیدا نمی کند که پیوسته دور چیز دیگری هم می چرخد که آن هم هیچ چیز نیست جز آنچه می سوزد و خاموش می شود , زمین سرگیجه دارد , حالت را و حالش را به هم میزند , زمین دلشوره دارد , سردرگم است , با تو تعیین نمی شود , سرگرم سرگیجه های خودش است , گیج است , گنگ است , و با تو هم مسیر نمی شود , تورا قاطی سرگیجه های خودش می کند , اما آسمان ! آسمان با تو تعیین می شود , مهم است که وقتی صدایش می کنی حتمن توی آسمان باشی . توی زمین همه چیز سریع اتفاق می افتد , صداها , نگاه ها , رفت و آمدها, حرف ها , حرف ها , حرف ها...توی زمین خیلی نمی توانی تماشا کنی و محو شوی , زمین می رود , تمام می شود , مجبوری حرکت کنی...اگر در چیزی خیره شوی می گویند دیوانه است و اگر در کسی , می گوید : چطه ؟ واسه چی نگاه می کنی ؟ و اصلن نمی دانند و نمی پرسند تو به چه چیزی نگاه می کنی ....اما در آسمان می توانی ساعت ها خیره شوی , می توانی ساعتها تماشا کنی , ساعتها حرکت کند , ابرها نو به نو شکل عوض کنند , روشن شود , تاریک شود , بگیرد , ببارد , می تواند اصلن هم برنگردد و به تو چیزی بگوید , همین طور هی برود , برود , برود... هی
توی همین آسمان بود که از من پرسید : می خواهی میهمان کدام خانه باشی دختر زیبا؟ و من یک راست خانه ی خرمالوها و پیچکها و پنجره های رو به آسمان را نشانه بروم و بگویم آن جا , جایی که آسمان هم باشد , تو باشی , دستم را بگیری و دلم بلرزد ...بلرزد ...هی ...
جایی که بتوانم عاشقت بمانم
وضعیت زمین تراژیک نیست ...زمین " معصیت " است . همه اش دارد هی گناه می کند , می دزدد, دریغ می کند , کم می فروشد , نارو میزند , دروغ می گوید , هوس بازی می کند , می چرخد , سرگیجه می گیرد , استفراغ می کند , و استفراغ هم که نجس است ... زمین هی عوض می شود به خاست این و آن, هی عوضی می شود , هی لا ابالی می شود ... می شود ...هی
آسمان اما با گرفتگی اش , با اینهمه ابر که صورتش را پوشانده یعنی که : یک نفر در زمین افسرده است
زمین جاپای سم اسبان قدرت و چکمه های چرمی حکومت و شلاقهای پوستی ظلم است , آسمان اما , حال قلبهای منقلب مردم بی گناه .
تمام تراژدی در آسمان اتفاق می افتد , وقتی مادری از ته قلبش برای فرزند آزادی طلب زندانی اش آه می کشد , آهش جزیی از دامن همیشه سخاوتمند آسمان است , آه چون که تنهاست , چون که قد می کشد و بلند می شود و تا آسمان می رود و آسمان هم که بی انتهاست , چون که از سینه رها می شود و آزاد می رود و سرگیجه ندارد و مقصدش معلوم است , جزیی از آسمان است, جزیی از تراژدی است
مردی را دیدم , غروب که شد توی جایی که ارتفاعش نزدیک تر به آسمان بود , دستانش را باز کرد و انگار آغوش گشود , چیزی را که از جنس نبودن بود بغل زد و آغوشش را آرام تنگ کرد و بعد شروع کرد هق هق گریه کردن , سرش را روی شانه های همان هیچ گذاشت و شروع کرد به آرام شدن و اشک ریختن , سپس او را بوسید , دکمه های پیراهنش را یکی دوتا باز کرد و انگار تا زیر گلویش آتش گرفته باشد , خودش را و اورا کشید سمت لبه ی بلندی و آسمان , دستش را گرفت , برگشت و با عشق نگاهش کرد , لبخندی سراسر از شور و عشق زد به او زد, شاید او هم , اورا که نمی دیدم , اما انگار اوهم پر از تمایل و عشق بود , بعد همین طور که یک دستشان توی دست هم بود , و رویشان به غروب و بلندی و آسمان , دستان گره شان را با هم کمی بالا بردند , البته من فقط دست یکی شان را می دیدم , سپس روی دوپایشان بلند شدند , دوباره همدیگر را نگاه کردند و لبخند رضایت زدند ,و در نهایت با هم پریدند , من البته باز تنها پرواز یکی شان را دیدم , و پریدند , پرواز کردند , پر پر پر , همین طور پر شدند و پر... هی ....
فکر نکردم دیوانه باشد, دیوانه ها ولگردند یا توی آسایشگاه زندانی ! آن آغوش و آن عشقبازی یک دیوانه نبود , آسمان دیوانه نیست , پرواز دیوانه بازی نیست , حتا رویا هم نیست , آسمان جای عشقبازی است , جای پرواز است , و تراژدی است اگر که در زمین , عاشق آسمان شوی !!! من او را باور کردم , چرا که زمین نیستم , درخت نیستم , سنگ نیستم , آهن نیستم, دیوانه نیستم , من آدم ام , انسانم و پرواز هدف دیرینه ی انسان است . و سخت است که تو در متن یک تراژدی باشی و نه در حاشیه اش و نه در پاورقی داستان ...
تو آمده ای توی تراژدی تا سبک شوی , تا آرام شوی , تا با تراژدی هم مسیر شوی , من اما بخشی اعظم از این تراژدی هستم , من در تراژدی اتفاق افتاده ام , از تراژدی ام و با تراژدی میروم توی خود تراژدی ...
من همان تراژدی ام , کنار بلندی ِ لبه ی آسمان و زمین , روی مرز ! با همان آغوش باز , دستی دراز و دلی که میل دارد دوباره بلرزد , میل دارد دوباره برگردد توی متن تراژدی و پرواز کند , ریه هایش را از تراژدی پر و خالی می کند و هی دل دل می کند تا اونگاهش کند و دستان گرمش را برای گرفتن دستانم دراز کند و هی نگاه کنم با چشمهای همیشه عاشق سیاهم و هی آسمان به سمت غروب آرام برود و کلاغی هی بالای سرم قارقار ترانه ی تراژیک بخواند , که ترانه هم چیزی تراژیک است و حالا روی تکه سنگی ایستاده باشم که فاصله ی مرا تا دستان همیشه عاشقش , دستان همیشه گرمش , و آغوش همیشه بازش , و آرامش همیشه مطمئنش, و چشمهای همیشه منتظرش , با پروازی تراژیک در متن یک تراژدی همیشه بی انتها به صفر ...به صفر...به مطلق بی نهایت هیچ برساند ...
و من هی پرواز کنم و بگویند ...رفت و رفت و رفت ...تا که ... و این خاصیت همیشگی تراژدی است ...
این همیشه ی بیکران تراژدی آسمان است
نوشته ی سودا /جمعه /ده آبان