
همین که عصر برسد , بابا برگردد خانه , بروی توی آشپزخانه و یک سینی چای داغ با کلوچه ی گردو و توت خشک بیاوری روی میز پایه کوتاه هال خصوصی و کنار روزنامه ها بگذاری و ببینی هنوز بابا روزنامه را کمی کنار می کشد و از پشتش لبخندمی زند , هم اینکه عصر باشد و بروی توی آشپزخانه , نوای انگشتان حسین علیزاده بیاید , شروع کنی به آشپزی و تا غذا دم بکشد نمازت را بخوانی و بروی سراغ کتاب و میز را بچینی , همین که از پشت پنجره , صدای دوتا بوق و بعد سایش چرخهای ماشین یک جوانک با آسفالت خیابان بیاید و باز چراغ اتاق خواب خانه ی روبه رویی روشن شود و منتظر بمانی تا دوباره صدای فریاد پدرعصبانی آن خانه را بشنوی , همین که هنوز نوستالژی درخت خرمالو و پاییز برایت زنده مانده باشد , همین که گوشی تلفن را برداری و پرس و جو کنی برادرهات کی می آیند , همین که بروی بنشینی مقابل بابا , بگوید: چه خبر ؟ خسته نباشی خاااانم! چه عطری راه انداخته ای ! چی شد فکرهایت را کردی؟
همین که لبخند بزنی مثل همیشه و بگویی هنوز وقتش نیست بابا ... هنوز ... !!! مثل شکست خورده ها لبخند بزند و بگوید بیچاره جوان مردم ...بیچاره! بیچاره که نمیداند حق ندارد اندازه ی من دوستت داشته باشد و کمی لوس شوی و بخندی و بگویی: راستی تیمتان هم که مساوی کرد...
همین که تلفن زنگ بزند ودوتا میهمان ناخوانده داشته باشید و دلت کمی شور بزند که همه چیز مرتب است؟!
لزومی ندارد که الزامن مادر باشی . کافیست زیر گاز را خاموش کنی و حجم سالاد را زیاد کنی و چای را دم , به پذیرایی سرک بکشی و دوباره گرد بگیری از لاله ها و شمعدانها و مجسمه ها و این همه قاب عکس خاطره ..., ظرف میوه و آجیلت را آماده کنی و توی آینه خودت را دید بزنی و لبخند بزنی و خدارا شکربگویی و پنجره ی رو به تراس آشپزخانه را باز کنی و زیر لب هی قلندری بخوانی :" گشته خزان روزگار من /رفت و نیامد نگار من ...نگار من "
پ .ن1 : نوستالژی اول : پاییز یعنی خرمالو, یعنی مادربزرگ و عموجلال..., یعنی مدرسه , یعنی تو که غمگینی, دوری , یعنی من و خودم و تمام حرفهایی که نمی زنم , یعنی خاطره , یعنی چهره های گرفته ی پر از سوال , یعنی یک دست خط روی میزاتاقم ...., یعنی هفت سال پیش چنین روزی
پ. ن 2: نوستالژی دوم: بغض می کنم مثل وقتی با آرزو می رویم گورستان ظهیر الدوله
پ. ن2 : نوستالژی سوم: سجده می کنم به این همه نعمت , شکر به این همه برکت , سکوت به این همه حکمت
همین که لبخند بزنی مثل همیشه و بگویی هنوز وقتش نیست بابا ... هنوز ... !!! مثل شکست خورده ها لبخند بزند و بگوید بیچاره جوان مردم ...بیچاره! بیچاره که نمیداند حق ندارد اندازه ی من دوستت داشته باشد و کمی لوس شوی و بخندی و بگویی: راستی تیمتان هم که مساوی کرد...
همین که تلفن زنگ بزند ودوتا میهمان ناخوانده داشته باشید و دلت کمی شور بزند که همه چیز مرتب است؟!
لزومی ندارد که الزامن مادر باشی . کافیست زیر گاز را خاموش کنی و حجم سالاد را زیاد کنی و چای را دم , به پذیرایی سرک بکشی و دوباره گرد بگیری از لاله ها و شمعدانها و مجسمه ها و این همه قاب عکس خاطره ..., ظرف میوه و آجیلت را آماده کنی و توی آینه خودت را دید بزنی و لبخند بزنی و خدارا شکربگویی و پنجره ی رو به تراس آشپزخانه را باز کنی و زیر لب هی قلندری بخوانی :" گشته خزان روزگار من /رفت و نیامد نگار من ...نگار من "
پ .ن1 : نوستالژی اول : پاییز یعنی خرمالو, یعنی مادربزرگ و عموجلال..., یعنی مدرسه , یعنی تو که غمگینی, دوری , یعنی من و خودم و تمام حرفهایی که نمی زنم , یعنی خاطره , یعنی چهره های گرفته ی پر از سوال , یعنی یک دست خط روی میزاتاقم ...., یعنی هفت سال پیش چنین روزی
پ. ن 2: نوستالژی دوم: بغض می کنم مثل وقتی با آرزو می رویم گورستان ظهیر الدوله
پ. ن2 : نوستالژی سوم: سجده می کنم به این همه نعمت , شکر به این همه برکت , سکوت به این همه حکمت
پ.ن4:نوستالژی چهارم: جوجه رو آخر پاییز می شمرن
عکس: دوتا کوچه ی بالاتراز خونمون, یه خونه ی قدیمی خیلی بزرگ و دوست داشتنی متروک که فکر کنم ازجمله املاک مصادره ای این منطقه باشه, یک هفته است خرابش کردن و قراره یه لونه ی زنبور بیست طبقه جاش بسازن
۴ نظر:
مثل زندگي ...
چقدر زیبا نوشته بودی...هم اسمم که هستیم..
آدمهایی مثل تو غنیمت نیستند سین دال. هوای نفس کشیدناند... هوای نفس کشیدناند
فقط بگو سلامتی
ارسال یک نظر