
۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه
خاطره ی مشوش از دفاعیه پایان نامه

صبح از خواب بیدار می شوی و می بینی عجیب است , هیچ دلهره نداری, زیادی هم که خیالت راحت باشد , نگران می شوی که نکند قرار است اتفاقی بیفتد, لپ تاپت را برمیداری و اسلایدها را دوباره چک می کنی... یک لیست هم تهیه کردی از افرادی که باید از آنها تشکر ویژه و غیر ویژه داشته باشی ... قرآن را بوسه میزنی و حافظ را باز می کنی و کمی ته دلت قلقلک می آید:
دویار زیرک و از باده کهن دومنی ...................فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم .....................اگر چه در پی ام افتند هردم انجمنی
هرآن که کنج قناعت به گنج دنیا داد...................فروخت یوسف مصری به کم ترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود ...................به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
زتندباد حوادث نمی توان دیدن........................در این چمن که گلی بوده است یاسمنی
ببین در آینه جام نقش بندی غیب .....................که کس به یاد ندارد چنین عجب ز منی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت ..........عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند ...........چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ...................کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
حافظ هم چنان به رای خودش ادامه میده و به دکترا خوندن معتقده ...
اصلن همه چیز خنده دار تر از سابق به نظر می رسد , برگه های باقی مانده ی دعوت نامه , پوسترهایی که ضایعاتی شده اند و رنگهایشان توی هم دویده , نمونه های نهایی و دستگاه بتا استار و کوپَن ...همه یک جوری دارند دهن کجی می کنند...
صبحانه ی حسابی ای می خوری که برای خودت هم کمی عجیبه ... هیچ وقت این جوری اشتها نداشتی ... انگاری وقت دیر می گذره ...ساعت حدود 7:30 و کم کم آماده می شی ... لباس هاتو توی آینه چک می کنی و وسایل لازم رو برمیداری ...کلوچه های کاشان و شکلاتهای قنادی آلنا خیابون ویلارو که بیشتر از محصولاتش فضای خود قنادیشو دوس داری میذاری پشت ماشینو ... مثل همیشه می گی خدایا ! هفت تا نادعلی نذرمی کنم ... ولی عجیب اینه که اصلن و ابدن دلهره نداری
دکتر آسمار( استادی که هیچ وقت دانشجوش نبودی اما همیشه دورادور شاگردیشو کردی و با اون کهولت سن و صدای خش افتاده هیچ وقت سوالاتو به امون خدا ول نکرده ) افتخار داده و باهات تماس گرفته و هنوز گرد سفرش رو نگرفته آدرس خاسته تا برای این مراسم بیاد... کلی سر شوق اومدی ... دلت نمی خاد پدر و برادرهارو بیدار کنی ... پیش خودت می گی اگربتونن حتمن میان , گرچه که میدونی اگر هدف اصلی ( بابایی عزیزت) نباشه تو پایان مراسم رو نمی تونی ختم کنی...
میای درپارکینگ رو ببندی که یادت میاد نسکافه هارو جا گذاشتی ... برمیگردی توی آشپزخونه که می بینی بابا میگه :آی خانم کجا می ری ؟ چقدر با ناز میری ...اگه مارا نبری ... می خندی و میگی از میهمانان محترم ساعت 11:30 بین جلسه پذیرایی خواهد شد ... قیافه ی خواب آلودشو می بوسی و جیم میشی که دیر نشه ...
می رسی جلوی در د انشگاه رفیق با معرفت این روزا خیلی کم پیدا میشه اونم ساعت هشت صبح که هیچ کار و کلاسی نداشته باشه ... از ورودی که داخل میشی باید بری کلید تالار رو تحویل بگیری و پروژکشنو لپتاپتو راه بندازی ...که یهو یه صدای پر از شیطونی و خنده با سر صدای همیشگی میاد طرفتو می گه:" ناخلف جهانم که تنهات بذارم... اونم کِی حالا که خیلی ها منتظرن ببینن با اون یارو توی ژوری چه میکنی ... تنها نبینمت مادر ..." کلی خوشحال تر میشی ...بسته های پشت ماشینو کمکت میاره و کلی تا بالا شوخی می کنین
توی سالن , ساعت حدود 8:30 بود که با هم شروع کردیم پشت بلندگو فوت کردن ...اونقد مسخره بازی کردیم توی اون اتاق که هرمینه می گفت بس کن الانه که بریزه ...
خلاصه میز پذیرایی توی راهرو رو هرمینه چید که دیدیم یکی در تالار را محکم می کوفد ...اول ترسیدیم گفتیم حراست اومده سراغمون بس که سر و صدا کردیم ...با آرامش درو باز کردیم دیدیم به ...نسرین ... اونم چی خانم دکتر نسرین .م با اون شکم کمی ورقلمبیده اش از فرط حاملگی ... می گه چه خبرتونه تنها تنها ما هم بازی ... نمی دونستم چی بگم ...این خانم دکتر یه روزی روزگاری توی دوره ی لیسانس استاد بنده بودن و بعد توی راه آزمایشگاه سازمان پژوهشها با هم آشنا تر شدیم و آشناترتر شدیم تا شدیم تر! رفیق ... اونقدر که بعضی وقتها توی آزمایشگاه حتا موجودات ریز ذره بینی به خنده ها و بازی که با این بیو- های دوست داشتنی می کردیم حسودیشون میشد ... خدایی اگر نسرین نبود هیچ وقت راه سازمان ثبت اختراع رو یاد نمی گرفتم ... اگر محبت هاش نبود , هیچ وقت پی بعضی از مقاله های پژوهشی رو نمی گرفتم ...بود وقتایی که کم میاوردم و نمی گفتم ...اونقدر از مشکلات خودش می گفت تا لب باز کنم ... هم خودش هم همسرش بعد از تنها چاپ یکی از مقاله های نسرین با پارتی بازی بابا تو ژورنال ... اونقدر محبت به من داشتن که گاهی تعجب می کردم ... ولی برای پایان نامه ی من با توجه به شرایط جسمی که الان داشت اصلن دلم نمی خاست مجبور باشه بیاد ... اما معرفت این آدم اونقدر زیاد بوده که از آموزش دانشکده تاریخ دقیق رو بپرسه و اون وقت صبح با اون شکم برآمده اونم با اون سِمت بیاد دانشگاه و اینجوری کنار شادی من شوق کنه ... دلم می خاست از خوشحالی دنیا رو روی یک انگشتم بچرخونم ...گفتم نسرین توواسه چی اومدی گفت : واسه من کم نکردی ...اومدم یه ذره کیف کنم امروز همین ...برای خودم اومدم و اینکه این صورتی نیومده از الان تورو بشنوه... کارامو مرتب کرد و گفت امروز دو نفر به احتمال نود و نه درصد این برنامه رو برات می چینن و باید اینو بگی و اونو بگی ...با اینکه ته دلم یه حسی بود که می گفت همه چی خوبه ...خوب به حرفاش گوش کردم... ساعت نه شده بود , همه چیز مرتب بود, برگه های سوال , فرم نظر سنجی, فرم نمره , دوربین, هرمینه , نسرین ,دیدم شماره ی عادله (دختر خالم) رو گوشیمه ... هی کجایی بیا پایین اینا من و بدون کارت با این سر و وضع را نمیدن ...گفتم گوشی رو بده خانم دادرس ... گوشی رو که داد صحبت کردیم ...سه دقیقه دیگه طبقه ی سوم یک سبد پر از گل رز و از پشت اون دختری که شب زنده داریهامون توی کل فامیل اسمی بود از پشت گلا زد بیرون البته با چهره ای کاملن فشن ... کم کم شلوغ تر شد ... فرناز و مهدی -ف , ترانه و پوریا , دکتر حسینی , دکتر چمنی, هم کلاسی های دوره ی کارشناسی , دو سه نفر از بچه های سازمان پژوهشها , بچه های بهشت کوچک همیشگی , برادر پروانه به نیابت از اون که ایران نیست ,دکتر احسانی , و پشت سر اون کله گنده ها یکی یکی پیداشون شد , فک کنم این پروژه بعد دفاعیه ی پری و سوالای من اسمی شد و بعد اینقدر این پروژرو کش دادم که خیلی ها منتظر ته داستان بودن , دکتر عزت با اونهمه اهن و تلپ , و اَپرچ فاینال و داداشی ها اومدن توی سالن ,دونفر رو خیلی دوس داشتم دعوت کنم , اما قواعدی بود که بهش معتقد بودم و این اجازرو گرفت , جای اونها سبز ... اونم خیلی سبز
۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه
ترانه ی صفر(ne me quitte pas ,ترجمه, فایل تصویری)
Il faut oublier
Tout peut s'oublier
Qui s'enfuit déjà
Oublier le temps
Des malentendus
Et le temps perdu
A savoir comment
Oublier ces heures
Qui tuaient parfois
A coups de pourquoi
Le cœur du bonheur
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Moi je t'offrirai
Des perles de pluie
Venues de pays
Où il ne pleut pas
Je creuserai la terre
Jusqu'après ma mort
Pour couvrir ton corps
D'or et de lumière
Je ferai un domaine
Où l'amour sera roi
Où l'amour sera loi
Où tu seras reine
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Je t'inventerai
Des mots insensés
Que tu comprendras
Je te parlerai
De ces amants-là
Qui ont vu deux fois
Leurs cœurs s'embraser
Je te raconterai
L'histoire de ce roi
Mort de n'avoir pas
Pu te rencontrer
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
On a vu souvent
Rejaillir le feu
D'un ancien volcan
Qu'on croyait trop vieux
Il est paraît-il
Des terres brûlées
Donnant plus de blé
Qu'un meilleur avril
Et quand vient le soir
Pour qu'un ciel flamboie
Le rouge et le noir
Ne s'épousent-ils pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Je ne vais plus pleurer
Je ne vais plus parler
Je me cacherai là
A te regarder
Danser et sourire
Et à t'écouter
Chanter et puis rire
Laisse-moi devenir
L'ombre de ton ombre
L'ombre de ta main
L'ombre de ton chien
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
بايد که فراموشكرد
همهي آنچه سزاوار فراموش شدن ست
و همهي آنچه تاكنون از دست مان گريخته است
بايد فراموش كرد زمانِ كجفهميها و سوتفاهم ها را
و زمانِ از دست رفته را
تا بدانيم چگونه باید
لحظههايي را ازياد ببريم
كه گاه گاه
با هجوم چراها
قلبِ نيك بختي را
مجروح ساخته است
ترکم نکن !
ترکم نکن !
ترکم نکن!
ترکم نکن!
من، به تو هديه خواهم کرد
مرواريدهايِ باران را
که از سرزميني آمده اند
كه در آنجا باران نميبارد
من ميكاوم زمين را می کنم زمین را
پس از مرگ ام
تا اندام تورا
با قطعههايي از طلا و نور
بپوشانم
من سرزميني را خواهم ساخت
كه در آن عشق حکم فرماست
كه در آن عشق قانون است
كه در آن تو ملكه اش باشي
ترکم نکن !
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
رها مکن مرا!
من، برايت واژگاني سودايي
ميآفرينم
که تنها تو آنها را درك می كني
من، با تو خواهم گفت
با واژگاني دلداده و عاشق
كه دوبار برافروختگي قلبهايشان
را ديدهاند
من، برايت بازخواهم گفت
داستانِ آن شاهي را
که از نديدنات
جان سپرد.
ترکم نکن!
ترکم نکن!
گه گاه ديدهايم
فورانِ گدازه های آتش را
از آتشفشاني پير
و ما نيز برآن شدیم كه پير شدهايم.
و بارز است
زمينهاي سوخته
گندم بیشتری می دهند !
چون ماهي پربار(اردیبهشت)...آوریل!!!
و هنگامي كه غروب فراميرسد
سرخي و سياهي
با يكديگر نميمانند
درهم می افتند (به جان هم می افتند)
چرا كه آسمان ميدرخشد
ترکم نکن !
ترکم نکن !
رهايم نکن!
ديگر نميگريم
ديگر نميگويم
تنها پنهان و گوشه گیر ميشوم
تا تو را ببينم
كه مي رقصي و مي خندي
تا به تو گوش فرادهم
كه مي خواني که مي خندي
بگذار تا
سايهي سايهات شوم
تا سايهي دستت شوم
يا نه ! حتي بگذار تا سايهي سگت شوم
اما، اما ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
فایل تصویری نسخه ی اصلی با صدای خود jacques brel
.
.
پ.ن: این پست وترجمه ی اون رو به mailys عزیز تقدیم می کنم.
برای دیدن فایل تصویری کمی منتظر بمانید.
۱۳۸۷ آبان ۲۱, سهشنبه
سفر صفر آفرینش


۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه
نوستالژی صفر

همین که لبخند بزنی مثل همیشه و بگویی هنوز وقتش نیست بابا ... هنوز ... !!! مثل شکست خورده ها لبخند بزند و بگوید بیچاره جوان مردم ...بیچاره! بیچاره که نمیداند حق ندارد اندازه ی من دوستت داشته باشد و کمی لوس شوی و بخندی و بگویی: راستی تیمتان هم که مساوی کرد...
همین که تلفن زنگ بزند ودوتا میهمان ناخوانده داشته باشید و دلت کمی شور بزند که همه چیز مرتب است؟!
لزومی ندارد که الزامن مادر باشی . کافیست زیر گاز را خاموش کنی و حجم سالاد را زیاد کنی و چای را دم , به پذیرایی سرک بکشی و دوباره گرد بگیری از لاله ها و شمعدانها و مجسمه ها و این همه قاب عکس خاطره ..., ظرف میوه و آجیلت را آماده کنی و توی آینه خودت را دید بزنی و لبخند بزنی و خدارا شکربگویی و پنجره ی رو به تراس آشپزخانه را باز کنی و زیر لب هی قلندری بخوانی :" گشته خزان روزگار من /رفت و نیامد نگار من ...نگار من "
پ .ن1 : نوستالژی اول : پاییز یعنی خرمالو, یعنی مادربزرگ و عموجلال..., یعنی مدرسه , یعنی تو که غمگینی, دوری , یعنی من و خودم و تمام حرفهایی که نمی زنم , یعنی خاطره , یعنی چهره های گرفته ی پر از سوال , یعنی یک دست خط روی میزاتاقم ...., یعنی هفت سال پیش چنین روزی
پ. ن 2: نوستالژی دوم: بغض می کنم مثل وقتی با آرزو می رویم گورستان ظهیر الدوله
پ. ن2 : نوستالژی سوم: سجده می کنم به این همه نعمت , شکر به این همه برکت , سکوت به این همه حکمت
۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه
رئال

آن – گاه
که گرگ پوزه اش را به صخره ها می کوفت
دلواپس تو بود راه
طلسم گمشده اش را می جست
سر مدخل هر چاکراه
آن – جا
که باد بویت را بر سر هر چهاراه می شکفت
.
ماههاست که موریانه ها ،نقابت را جویده اند
.
حالا
ماه به تلقیح مصنوعی از نطفه ی زنان سیاهپوست ، پناه برده است
و از راه
چیزی به جز چراگاه نمانددست
و از من
صدای جگر سوخته ای
آه !گاه این زندگی ! چقدر !
آب زیرکاه می شود
۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه
تراژدی یک صفر تراژیک

باید برای نماز صبح بلند شوی , فصل هم پاییز باشد , و باید که پنجره را نیمه باز کنی تا نسیم خنک تمیزش بخورد توی صورتت و دلت هوایی بشود که تنها خاصیت آدمهای همیشه دل تنگ همین است.
آدم اگر آسمان نداشته باشد , افسرده می شود و یک نفر وقتی افسرده باشد می شود تراژدی , اما اگر یک خلق افسرده باشند , تراژدی دیگر معنایی ندارد.
آدمها را به آسمان شان می شود شناخت , آدمها اگر آس مان نداشته باشند , چیزی از بودن شان کم است. آسمان وضعیتی به شدت تراژیک دارد . آسمان در آس مان بودنش سهم دارد چرا که می خواهد آسمان باشد , زمین نباشد . نمی خواهد جای پا باشد , ترجیح داده است رد نگاه باشد . تمیز است , سبک است , سیال است اما وسیع و بیکران زیسته است...مثل زمین نمی چرخد , سریع نمی چرخد , دور خودش و دور خورشید نمی چرخد , یواش می رود , آرام جا به جا می شود و جانشین می شود و تراژدی است چرا که تراژدی در سرعت اتفاق نمی افتد .
از مردم اگر آسمان را بگیری , مردم نیستند . موش کورند . می روند توی خاک می کنند و می سازند و پر می کنند و از یک کپه خاک می خزند توی یک کپه خاک دیگر . لول می خورند .
فرق آسمان و زمین همین است . یکی جاذبه دارد .تورا به خودش می چسباند . به زور نگهت می دارد. به زور پاهایت را می چسبد که نروی . برای گام برداشتنت هم باید بر جاذبه اش غلبه کنی . سرعتت را میگیرد. جلوی پایت سنگ می اندازد . چاله می اندازد . گربه می اندازد. سگ می اندازد . آدم می اندازد. دیوار سبز میکند . یکی اما , بیکران می شود .مسیر چشمت را هم نمی توانی دنبال کنی . نه دستت را می چسبد نه پایت را نه به زور تو را به خودش می چسباند , نه جلوی پایت اتفاق می افتد , نه جلوی پایت چیزی می اندازد , آزاد است , باز است , بزرگ است , رهاست و برای همه جا دارد , جای هیچ کس با دیگری تنگ نمی شود و این خاصیت همیشگی آسمان است . آسمان به همه می رسد.
توی آسمان بود که نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم لرزید . توی آسمان بود که دست هایم را دراز کردم و با او دست دادم و تراژدی به اوج خودش رسید . دستهایم را گرفت و به سمت خود کشید و دلم باز لرزید .
بعد از آن دیگر هرگز ندیدم کسی را که بتواند ساعتها مرا محو آسمان کند . ندیدم کسی را که زندگیم را منتظرش بمانم . ندیدم کسی را که دستم را بگیرد و دلم را بلرزاند .
اگر یک نفر افسرده باشد , مسلم وحتم در زمین نمی توانی پیدایش کنی .زمین جای مناسبی برای دلگرفتگی و افسردگی نیست . یعنی وضعیتش طوری است که نمی تواند افسرده باشد , جایی که تو را زمین می زند و جلوی پایت سنگ می اندازد و محکم تورا می چسبد و به خودش می کوبد , نمی تواند جایی برای اوج گرفتن باشد .
به زمین هیچ اعتماد نکن . به زمین ها و زمینه ها هیچ اعتمادی نیست . چیزی که هنوز دور خودش می چرخد تا خودش را پیدا کند نمی تواند قابل اطمینان باشد , نه تنها خودش را پیدا نمی کند که پیوسته دور چیز دیگری هم می چرخد که آن هم هیچ چیز نیست جز آنچه می سوزد و خاموش می شود , زمین سرگیجه دارد , حالت را و حالش را به هم میزند , زمین دلشوره دارد , سردرگم است , با تو تعیین نمی شود , سرگرم سرگیجه های خودش است , گیج است , گنگ است , و با تو هم مسیر نمی شود , تورا قاطی سرگیجه های خودش می کند , اما آسمان ! آسمان با تو تعیین می شود , مهم است که وقتی صدایش می کنی حتمن توی آسمان باشی . توی زمین همه چیز سریع اتفاق می افتد , صداها , نگاه ها , رفت و آمدها, حرف ها , حرف ها , حرف ها...توی زمین خیلی نمی توانی تماشا کنی و محو شوی , زمین می رود , تمام می شود , مجبوری حرکت کنی...اگر در چیزی خیره شوی می گویند دیوانه است و اگر در کسی , می گوید : چطه ؟ واسه چی نگاه می کنی ؟ و اصلن نمی دانند و نمی پرسند تو به چه چیزی نگاه می کنی ....اما در آسمان می توانی ساعت ها خیره شوی , می توانی ساعتها تماشا کنی , ساعتها حرکت کند , ابرها نو به نو شکل عوض کنند , روشن شود , تاریک شود , بگیرد , ببارد , می تواند اصلن هم برنگردد و به تو چیزی بگوید , همین طور هی برود , برود , برود... هی
توی همین آسمان بود که از من پرسید : می خواهی میهمان کدام خانه باشی دختر زیبا؟ و من یک راست خانه ی خرمالوها و پیچکها و پنجره های رو به آسمان را نشانه بروم و بگویم آن جا , جایی که آسمان هم باشد , تو باشی , دستم را بگیری و دلم بلرزد ...بلرزد ...هی ...
جایی که بتوانم عاشقت بمانم
وضعیت زمین تراژیک نیست ...زمین " معصیت " است . همه اش دارد هی گناه می کند , می دزدد, دریغ می کند , کم می فروشد , نارو میزند , دروغ می گوید , هوس بازی می کند , می چرخد , سرگیجه می گیرد , استفراغ می کند , و استفراغ هم که نجس است ... زمین هی عوض می شود به خاست این و آن, هی عوضی می شود , هی لا ابالی می شود ... می شود ...هی
آسمان اما با گرفتگی اش , با اینهمه ابر که صورتش را پوشانده یعنی که : یک نفر در زمین افسرده است
زمین جاپای سم اسبان قدرت و چکمه های چرمی حکومت و شلاقهای پوستی ظلم است , آسمان اما , حال قلبهای منقلب مردم بی گناه .
تمام تراژدی در آسمان اتفاق می افتد , وقتی مادری از ته قلبش برای فرزند آزادی طلب زندانی اش آه می کشد , آهش جزیی از دامن همیشه سخاوتمند آسمان است , آه چون که تنهاست , چون که قد می کشد و بلند می شود و تا آسمان می رود و آسمان هم که بی انتهاست , چون که از سینه رها می شود و آزاد می رود و سرگیجه ندارد و مقصدش معلوم است , جزیی از آسمان است, جزیی از تراژدی است
مردی را دیدم , غروب که شد توی جایی که ارتفاعش نزدیک تر به آسمان بود , دستانش را باز کرد و انگار آغوش گشود , چیزی را که از جنس نبودن بود بغل زد و آغوشش را آرام تنگ کرد و بعد شروع کرد هق هق گریه کردن , سرش را روی شانه های همان هیچ گذاشت و شروع کرد به آرام شدن و اشک ریختن , سپس او را بوسید , دکمه های پیراهنش را یکی دوتا باز کرد و انگار تا زیر گلویش آتش گرفته باشد , خودش را و اورا کشید سمت لبه ی بلندی و آسمان , دستش را گرفت , برگشت و با عشق نگاهش کرد , لبخندی سراسر از شور و عشق زد به او زد, شاید او هم , اورا که نمی دیدم , اما انگار اوهم پر از تمایل و عشق بود , بعد همین طور که یک دستشان توی دست هم بود , و رویشان به غروب و بلندی و آسمان , دستان گره شان را با هم کمی بالا بردند , البته من فقط دست یکی شان را می دیدم , سپس روی دوپایشان بلند شدند , دوباره همدیگر را نگاه کردند و لبخند رضایت زدند ,و در نهایت با هم پریدند , من البته باز تنها پرواز یکی شان را دیدم , و پریدند , پرواز کردند , پر پر پر , همین طور پر شدند و پر... هی ....
فکر نکردم دیوانه باشد, دیوانه ها ولگردند یا توی آسایشگاه زندانی ! آن آغوش و آن عشقبازی یک دیوانه نبود , آسمان دیوانه نیست , پرواز دیوانه بازی نیست , حتا رویا هم نیست , آسمان جای عشقبازی است , جای پرواز است , و تراژدی است اگر که در زمین , عاشق آسمان شوی !!! من او را باور کردم , چرا که زمین نیستم , درخت نیستم , سنگ نیستم , آهن نیستم, دیوانه نیستم , من آدم ام , انسانم و پرواز هدف دیرینه ی انسان است . و سخت است که تو در متن یک تراژدی باشی و نه در حاشیه اش و نه در پاورقی داستان ...
تو آمده ای توی تراژدی تا سبک شوی , تا آرام شوی , تا با تراژدی هم مسیر شوی , من اما بخشی اعظم از این تراژدی هستم , من در تراژدی اتفاق افتاده ام , از تراژدی ام و با تراژدی میروم توی خود تراژدی ...
من همان تراژدی ام , کنار بلندی ِ لبه ی آسمان و زمین , روی مرز ! با همان آغوش باز , دستی دراز و دلی که میل دارد دوباره بلرزد , میل دارد دوباره برگردد توی متن تراژدی و پرواز کند , ریه هایش را از تراژدی پر و خالی می کند و هی دل دل می کند تا اونگاهش کند و دستان گرمش را برای گرفتن دستانم دراز کند و هی نگاه کنم با چشمهای همیشه عاشق سیاهم و هی آسمان به سمت غروب آرام برود و کلاغی هی بالای سرم قارقار ترانه ی تراژیک بخواند , که ترانه هم چیزی تراژیک است و حالا روی تکه سنگی ایستاده باشم که فاصله ی مرا تا دستان همیشه عاشقش , دستان همیشه گرمش , و آغوش همیشه بازش , و آرامش همیشه مطمئنش, و چشمهای همیشه منتظرش , با پروازی تراژیک در متن یک تراژدی همیشه بی انتها به صفر ...به صفر...به مطلق بی نهایت هیچ برساند ...
و من هی پرواز کنم و بگویند ...رفت و رفت و رفت ...تا که ... و این خاصیت همیشگی تراژدی است ...
این همیشه ی بیکران تراژدی آسمان است
نوشته ی سودا /جمعه /ده آبان
۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه
سفر در صفر


Another summer day
۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه
صفردر سفر

هیچ خطی دوست عزیز!
۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه
روسپید.روسپی. از نگاه صفر

هر روز از بزرگراهی که آخرین بار دلش را بی سرنوشت در آن رها کرد می گذرد.
زیر درخت همیشه بلند لب می گزد به نگاه نیشدار یک مسافر که از توی تاکسی کرکس وار نگاهش میکند.
کودکی پای شمشادهاست...بازی میکند...میخندد ...گرم صدای سنگی است که بر سنگفرشها پرتاب میکند
و او گرم صدای خسته ی غم سوالی که همیشه بی جواب ...."چرا من؟"
نمی شنود...
اولین بار دلم را چه کسی برد؟یادم که نیست
دلبری را که من بلدم....اه ه ه ه ه ه....پس کجا گذاشتمش؟
این را گفت و زمزمه کرد:
ای کاش می آمد یاری ِ بوسه ی دستانی که پایانی نداشتند بر آغاز طلسم این بخت برگشته مسافر شبانه روزی خیابانها و جاده ها و هتلها و ویلاها و تخت ها
یا غروب خونفشانی که لااقل ستارگان نگاهی در آن روشن بود
روزی که دیگر طوق سرزنش یک لقمه نان و یک سایبان کهنه را به گردن نداشته باشم
نمیدانم دلم را...دلم را به چه کسی سپردم که اینسان بی قرار و همیشه بی قرار و بی طاقت رسیدنم
اگر تنها به اشک ساده ی یک پروانه وفادار نبودم
اگر تنها روزنه ای نبود به نور که حضورم را روشن سازد
اگر اکنون از جاده ی بی بازگشتی به نام دلم عبور نمی کردم
یادم نمی آمد که رویای تورا شبی میان شنهای ساحل کشیدم
آن درخت همیشه ی نیرنگ ...آن خوشه ی همیشه ی طلایی ...مسافری که می خواست آدم شود
در من ....!
رویای خدایی که هست
همین جا چشم در چشم من روسپی ...درنگاه کرکس وار مردی که یک شب سایه است و سایبان و یک لقمه نان...
دشت امشب مرا عشق است
عکس از خودم : سکرِکوق , یک مکان مذهبی معروف در شمال پاریس/قصه اش هم درازه
اتفاق صفر


ماه نزدیک به قرص تمام است... امشب ....اتفاق... می افتی
امشب اتفاق می افتی و مرا تا تمام از مترسکزا رها میبری وزیر بلندترین وزشت ترین مترسک یک شاخه ی گندم میکاری و می گویی شاید کلاغها به شوق آن یک شاخه گندم به سرو صورت مترسکها کاری نداشته باشند
امشب اتفاق میافتی و میگویی تمام داستانهای عاشقانه ی زمین را آنها نوشته اند که سهمشان از زمین تنهایی وسختی و نفرت و زندان بوده است
امشب اتفاق میافتی و با تیزنی نان و کوه و عشق و شعر و ستاره پیکر علاقه را می تراشی و میگویی که من نجیب ترین اسب وحشی بالدارم که در خیالت می وزم تا تو کنار خاطره ی مهتابی شقایقها تنها نپژمری
امشب اتفاق می افتی آنجا میان بیشه ی تنهایی کنار خلوت ماه
و تالاب ناگاه پر از صدای رویش نیلوفران وحشی به خود میپیچد
امشب اتفاق می افتی ...میدانم...تمام گلهای داوودی به سمت صدای جیرجیرکانی بازگشته اند که در روز تولد اولین مهتاب آواز خوانده اند
و آخرین گل سرخ باغچه بوی تو را به پرستویی می سپرد که نفس همه ی آفتابها را به یادگار دارد
امشب اتفاق می افتی کنار پرواز همان سنجاقک کوچک که قلبش را به سنجاقی دوخته بودند تا زیرو روی دامن لنگی ام را به هم بدوزد
امشب اتفاق می افتی کنار نفرین یاسهای سر راهی ...همانجا که دیار سرزنشها آغاز می شود
امشب اتفاق می افتی ! تمام این حیاط را تا آنجا که هویت پیچکها اجازه دهد سبز خواهی شد...به بار خواهی نشست....می دانم
امشب ! امشب اتفاق می افتی و شاعر شبهای دلتنگی حروف دفتر نباتی اش را آزار خواهد داد
کنار شب بوها ...همان جا که اقاقی به ماذنه می رود
همانجا که اشک هات روی دوش پروانه سنگینی میکنند و من روی بوم, سرودهای سبز دریای آبی را سایه روشن می زنم.
امشب اتفاق می افتی
و من تو را بر آب خواهم نگاشت
می خواهم بروی
۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه
تولد صفری دیگر
گاهی اوقات آدم لذت داشتن خیلی ها رو نمی دونه ولی وقتی می بینه چه بی بهانه وقتی حتا ازشون فرسنگها دوری به یادتن ته دلش برای اونها غنج می زنه و دل تنگشون می شه
سال شصت و دو یادت بخیر
۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سهشنبه
صفر روشن
Et s’il n’en restait qu’une
۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه
صفر آفتابی
۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه
صفر توخالی
امروز چهارشنبه است به زمان تقویمی که به اجبار اونا (نقطه چینا) باید روی میزت, توی کیفت, روی کامپیوترت, رو ساعتت یا هرجای دیگه ای داشته باشیش تا زمان از دستت نره! صبح رفتم سرکلاس به اندازه یه بحث کوتاه که می گن یه ساعت و نیمی طول کشید سر معادلات نیوتن با بچه ها سر و کله زدم ।یکی از دانشجوهام امروز انگاری می خواستبره حموم , با اون قد درازش شلوار جینشو تازده بود و یه صندل تخت چرمی لاانگشتی پاش کرده بود و با یه ساک ورزشی گنده و یه تی شرت راه راه که عینهو لباس برادرای دالتون(بیشتر به آوریلشون شبیه بود البته)بود تنش کرده بود و با اون موهای خیس ژلی نشسته بود سر کلاس।دلم می خواست بلند بهش بگم: فک کنم می خواستی بری حموم عمومی اشتباه اومدی دانشگاه , چون حتم داشتم توی کیفشم جای دفتر و قلم , حتمن می شد یه لنگ قرمز و سنگ پا پیدا کنی
ولی چی می تونی بگی ।اگر بخوا اینجوری باشه باید کل کلاس رو تعطیل کنم। چون صد بار به آخر کلاس رسیده و نرسیده, ته کلاس یا دست دخترها آینه و موچین هست , یا رژلب که مبادا یه خال تو قیافشون کم و زیاد باشه دارن میرن تو سلف।
بگذریم...خودمم هنوز دانشجو هستم...نمیدونم شاید حالا سالهای سال هم دانشجو بمونم...با دوره ی این ها هم زیاد فاصله ندارم ...کما اینکه شاید حدود 40 درصد دانشجوهای این ترمم از لحاظ سنی از منهم بزرگتر باشن ...اما هردونه ای تو یه باغچه ای و زیر نظر یه باغبونی رشد میکنه...تفاوت سرمایه ی طبیعت و زندگی هست...و من خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که خیلی عرضه داری کلاه خودتو سفت نگه دار باد نبره...
نمی دونم فقط هر بار قیافه ی این پسره میاد تو ذهنم انگار یاد یه چیز لیز کثیف می افتم ...اونقدر چندشم می شد که تموم ساعت رو سعی کردم کمتر به سمت راست کلاس متوجه باشم
بعد از کلاس یه سر رفتمباشگاه و کارتم رو تمدید کردم , و تخته گاز اومدم سمت دفتر که فرم های بابا رو آماده کنم , تو بزرگراه مدرس سر جردن موندم تو ترافیک...صحنه ی جالبی بود ...نمی دونم زنه روسپی بود یا چی ؟یه ویتارا واساده بود جلوش و داشتن سر قیمت چونه میزدن ...تموم خیابون مسخ این دوتا بودن و ایندوتا اصلن انگار نه انگار! زنه معلوم نبود این صدای آسمون قلمبه رو از کجا آورده ...انگاری یه بلندگو ته حلقش بود...خجالت و حیا و شرم هم که قربونشون برم ... یه لحظه داغ کردم که دیدم جلوم خالی شده و ماشین پشتی داره بوق میزنه ...افتادم تومسیر و سعی کردم فک نکنم به این که خیلی وقته خیلی چیزا دیگه خیلی چیزا نیست...
وقت ناهاره مابقیش بمونه
۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه
صفرمطلق من
خونه ی حرفای عامیانه ی بی ادعا...گرچه من هیچوقت مدعی خودم نبودم...داعیه ی چیزهایی رو داشتم
از این به بعد , مثل پارسال هروقت دلم بگیره خودمو میارم تو سال صفر و اونقدر حرف میزنم تا شدت چیزایی که به من فشار میاره برسه زیر صفر کلوین...اما دیگه قصد ندارم حرفامو آرشیو خصوصی کنم...اینجا خصوصیه چون آدرسشو به هیچ آشنایی ندادم... امروز به یکی دو تا از همسایه هام سر زدم ...خبری نبود... رفتم و کلی چیز از کتی خوندم ...همش حرفای همیشگیش بود ولی خوب بود...خوبه که اینجا ساکته ...بی دغدغه است ...خودمم و خودمم و خودم و این همه تنهایی که بزرگه ...اگرم کسی روزی روزگاری گذرش به این خراب آباد بیفته ...مهم نیست ...درد دل یه آدم بی تاریخ رو می خونه که خوب ! باید وقتش اضافه کرده باشه
بگذریم...الان چند روزه عصبانی ام...نمیدونم عصبانی ام یا ناراحت...ناراحتم بیشتر...گاهی وقتا اینجوری می شم دلم بد جوری میگیره ازدست آدمها و کج فهمی هاشون...نه اینکه من خیلی بفهمم ها ...نه ...ولی حداقل هوشم خوبه یا یه حس خدادادی ...همیشه پیش نویس آدمها رو میخونم...انگار چند لحظه پیش تو ذهنشون زندگی کرده باشم...زود به شناخت میرسم از آدما...حتا با یک جمله ...تا ته ذهنشونو کند وکاو می کنم।این حالا از نظر اونا مهمه نه از نظر خودم ...چون همیشگی بوده و هست ...تازه گاهی مایه ی پیش آزاری ام هم هست ...پیش پیش می دونی چی می خوان بهت بگن یا کلن حالت درونشون چیه...این خودش اذیت میکنه آدمو...اما دلگیرم از این که انگاری بد حرف میزنم که مفاهمه نمی شم...من یه چیز دیگه میگم اونا تو دنیایی که از آدم تو کلشون ساختن دارن دست و پا میزنن و دلشون میخواد تو رو هم با خودشون ببرن تو همون دنیا ...
خسته ام ...از خودم ...خودم خودم ...ولی من خودمو خیلی دوس دارم ...حتا اگه خسته باشم ...اصلن زندگی در کل خستگی ای که ایجاد میکنه چیز دوس داشتنیه با همه روزهای سیاهی که توش دیدم بازم دوسش دارم ...من زنده گی رو دوس دارم ...دست خودم که نیست॥اما الان
।
।
।
دارم فک میکنم به اینکه شمس می گفت خوبی وبدی یه امر نسبی هست...نسبت به خود شخص سنجیده میشه...من هردوشو که با خودم میسنجم ...می بینم کم گذاشتم
اصلن دلیل این خستگی خود خودمم
الان موبایلم زنگولید ...اصلن حوصله ی این دختره رو ندارم
برای فردا هم که باید کلی چیز واسه شاگردام دربیارم
حالا برم یه کم دیگه میام ...باید کمی خودمو مواخذه کنم
مطمئنم وقتشه...الان
روز اول ازهیچ روز سال صفر
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه
آه خاکسترگلهای سرخ
چقدر زیباست این غروب غم
دیگر قطرات اشک به گونه هایم سرازیر می گردد به یادتو
تو که بهترین عشقی...تو که تنها پرنده ی نجات من از این دیوار سنگی هستی
چقدر آرزو داشتم تا زمانی دستانم را در دستانت گره کرده و بگویم که به اندازه ی تمام دنیا دوستت دارم
و اکنون تو ایستاده ای در آن طرف دریا و من با تو فرسنگها فاصله دارم
می خواهم فریاد بزنم...و بگویم چرا همیشه فاصله؟...بین من و تو؟....
ولی تو با همان آرامش همیشگی ایستاده ای و من می خواهم دردهایم را با فریادی بلند به گوش تو برسانم
باد گونه های تو را نوازش می دهد و گیسوانت را به این طرف و آن طرف می کشاند و من در ساحل فراموشی با چشمانی سرشار از آرزو در تو می نگرم
اگرچه هر جا که باشم می دانم تو دردهای مرا می خوانی
مرغان دریایی بر فراز این دریای بیکران به پرواز در آمده اند...
آه که چه زیبا می خواندد سرود عشق را
آه که چه زیباست درد بی یاری
تو چه کردی بامن؟
چه باقی گذاشتی از آنهمه آرزوها و عاطفه
که باز هنوز با تمام وجودم می خواهم برایت بنویسم و قلبم را تقدیم دیارت کنم
که باز با اینهمه آه خاکستر گلهای سرخ تقدیم تو باد