۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

آه خاکسترگلهای سرخ

اکنون که ایستاده ام در کنار دریای محبت و به غروبش خیره گشتم........فکر می کنم به لحظه های شفقت و عشق...
چقدر زیباست این غروب غم
دیگر قطرات اشک به گونه هایم سرازیر می گردد به یادتو
تو که بهترین عشقی...تو که تنها پرنده ی نجات من از این دیوار سنگی هستی
چقدر آرزو داشتم تا زمانی دستانم را در دستانت گره کرده و بگویم که به اندازه ی تمام دنیا دوستت دارم
و اکنون تو ایستاده ای در آن طرف دریا و من با تو فرسنگها فاصله دارم
می خواهم فریاد بزنم...و بگویم چرا همیشه فاصله؟...بین من و تو؟....
ولی تو با همان آرامش همیشگی ایستاده ای و من می خواهم دردهایم را با فریادی بلند به گوش تو برسانم
باد گونه های تو را نوازش می دهد و گیسوانت را به این طرف و آن طرف می کشاند و من در ساحل فراموشی با چشمانی سرشار از آرزو در تو می نگرم
اگرچه هر جا که باشم می دانم تو دردهای مرا می خوانی
مرغان دریایی بر فراز این دریای بیکران به پرواز در آمده اند...
آه که چه زیبا می خواندد سرود عشق را
آه که چه زیباست درد بی یاری
تو چه کردی بامن؟
چه باقی گذاشتی از آنهمه آرزوها و عاطفه
که باز هنوز با تمام وجودم می خواهم برایت بنویسم و قلبم را تقدیم دیارت کنم
که باز با اینهمه آه خاکستر گلهای سرخ تقدیم تو باد