۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

مه


می گفت : راه تا تو کوتاه است
جاده های اناری را که رد کنم
می ماند یک پرده ی مه
فقط دستهایم را می خواهد که پرده را کنار بزنم
تا تورا نوازش کنم
بیچاره یادش نبود، دستهایش را
آنوقت که فکر بیماری یلدا
تا مغز استخوانش را سوزانده بود
توی کارگاه نجاری
بین دنده های اره ی برقی و فواره ی خون
جا گذاشته است

۱ نظر:

ناشناس گفت...

حسای خوبی تو کلمه هات هستا...