۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

پاییز من کجاست ؟


دیده ای ؟ دل که می گیرد ، متمایل می شوی به پنجره ، به نسیم ، به آینه ، ... گره که می خوری به تصویر خودت ، سکوت پرده می شود میان تو و تویی که از تو تا دیار آینه فاصله گرفته است ، .... : "فاصله یعنی سیب ، اگر تو تعارف کنی و من نخورم"
بیست و پنج پاییزرا گذراندن و وارد بیست و ششمی شدن ، سهم ناچیزی نیست ، بی حوصله و معمولی ، تن ِتیز ِ خزان ِ برگ ریز ِ خاک خیز را دوره کردن در همین حوالی همیشه ی آرام ، خسته و بی خاطره، خمیدگی انگشتهات روی آرشه و خواب ، خواب های بی پایان ِ این همه قاب ، ریز و درشت ِ خاطره های خندان میخکوب به دیوار هال ، فنجان های مکرر قهوه و نسکافه و انجیرهای خشک روی میزتحریر اتاق ، لیوان پر از خودنویس های اصل اجنبی ساز و بغضی که این روزها سر باغچه ، توی وان حمام ، سر اجاق خوراک پزی ، وقت گرد گرفتن از اسباب خانه ، دست از قلقلک دادن گلویت نمی کشد یعنی : این پنجره ، این اتاق ، این هوا ، این پاییز، یک نگاه ، یک چیز ، ، یک نفس و بیش از همه یک نفر را کم دارد ...
شاید چند سال دیگر به این روزهای خودم ، به این احساس های مزمن پر مسئله ، به این اتاق که در آن ، این همه چیز خانده ام و نوشته ام و گوش داده ام و گریسته ام ، به این همه ی تن ، تنی که یک تنه تن هاست میان این همه تنهایی ، به همین کنج تختخواب ، به همین من ِ در جدال با خویشتن ِ فلسفه باف ،حسودی ام بشود و دلم برای یک استکان چای با انجیر خشک نیمه شبهام کنار سو سوی ِ چراغهای ِ پنجره های شهر تنگ شود ، برای منی که می نشیند جیر جیر صدای درشت نی را روی کاغذ در می آورد تا کمی صدای زندگی را در آورده باشد میان این همه سکوت که صدای ر ِ دو سی لا سل می دهد ...
هنوز هم جریان دارد زندگی توی این نسیمِ سوزناک ِ دم اذان سحر و من ، هر صبح که رخت روز_مرگی می پوشم از خودم سوال می کنم : کجایت شبیه مردم این روزگار است که روزمرگی ات شبیه روزگارشان باشد ؟ که تن هاییت شبیه تنهاییشان ؟ آخر کجا کسی می نشیند زیر تبریزی تنهای ته خیابان کناری که سایه ی تنهاییش تمام خیابان را پر کرده ، بنویسد :" شبنم ، اشکهای انسان است که می نگارد و می پوشاند /مرزهاش را میان آفتاب زنان و سپیده دمان /میان چشمها که باز می شوند و دل که به یاد می آورد / خاطره یعنی : کاری ساده و ناب در مرز میان هوا و خاک / خزان یعنی سایه ی تن لخت تبریزی که خاطره اش را از خاطر خیابان نمی دزدد ، هیچ فصل / خزان یعنی خاطره /خاطره یعنی زندگی "
با این حساب ، انسان بی خاطره ، مثل خیابان بدون تبریزی ، مرده است ...
این روزها مرده ام انگار ، عجیب به یاد نمی آورم ، عجیب تنها می شوم و می چپم توی دخمه ی خودم ، به تن لخت تبریزی فکر می کنم و این که تبریزی خیلی خودش است خصوصن وقتی سایه ی برهنه ی اندامش را پهن می کند وسط غروب ِخیابان کناری ...
پاییز من کجاست پس ؟! کو خاطره هام ؟! باید باور کنم که این فصل را نیز ، برگ برگش را ، سوز دلهره آورش را ، غروب اش ، غروب خونچکان اش را نیز مثل آزادی بیان ، مثل چاپ دو خط شعربی سانسور ، مثل تماشای یک نسخه ی اصل پدرخوانده آن هم در تلویزیون داخلی خودمان ، مثل حقوق بشر ( حالا کدام بشر ؟؟ همان که بیست و یک قرن است قدر حیوان ها ،به اندازه ی همزیستی مسالمت آمیز جنگلی پیشرفت نکرده ) ، مثل پول نفت و مثل برابری حقوق زن و مرد از ما گرفته اند ؟!
پاییزم را کجا بردند که حتا این فصل ، سهم دریغ و گوشه و گریه ندارد ...
باشد قبول چند بار دیگر بخوانمش راضی شوی ؟ ، ای تمام" عاشقانه ات آرام"، قبول : " عشق یک چتر بارانی است برای دونفر ، زمانی که حتا یکی قطره باران هم نمی بارد " ، رج به رج کتاب هایت را از بر کردم خدا بیامرز! سطر به سطرت را گریستم مرحوم مغفور ! بگویم برایت دلم می خاست مثل عسل ِ قصه ات بازت بخوانم ، بخوانم ؟ نرم بگویم (جای عسل) : " گیله مرد ریز نقش من ! بیا و قصه های عشق های مجعول دیگران و آوازهای مطربان بی عشق را رها کن! _عشوه کنم مثل عسل و سیاهی بی انتهای چشمهام را بدوزم به چشمهات و بگویم مثل عسل : "تو نگاه عاشقانه ات را عاشقانه نگه دار ، و کلام ساده ی عاشقانه ات را خالصانه بگو . من خلوص را به خوبی تشخیص میدهم و آرام می گیرم .
" بعد گیله مرد امروزی قصه ی خودم مثل گیله مرد آن روزهای قصه ی تو جوابم دهد :" درد این است که در عصر ما ، خالصانه گفتن را هم یاد گرفته اند. " و بعد ، باور کن این صحنه کلیشه نیست ، از تک جانم آه می کشم ، می گویم : ه ه ه ... خالصانه گفتن به کنار، پیرمراد ِ صادق ِ راوی ِ واقعه های بزرگ ، قبول فقط ، تو تنها بگو ، تکلیف ما چی می شود که در این زمان که حتا یکی قطره باران هم نمی بارد ، اصلن "چتر بارانی" نداریم ؟ ... بگویم ؟ می شود به بازی گرفت و گفت : کلاغ ...پر ! گنجشک... پر ! عشق ...ه ه ه ! عشق ، پَرپَر ؟؟!
پیچ رادیو را می پیچانم زنی با صدایی رام ، آرام نه ، آرام با رام خیلی فرق می کند خصوصن اگر صحبت از صدای زنی باشد (زن در رادیو ) : " و عشق گذر از کوچه های باران است " ، اگر " نسیم " بود حتمن جیغ می کشید و می گفت :" وای ! شهود ، می بینی حتا توی رادیو هم انگار می دانند ما از چه حرف می زنیم !" آرام و عصبی خطاب به گوینده ی رام رادیو می گویم : در کوچه ی ما باران نمی بارد خانم ! حتا یکی قطره ، در کوچه ی ما کویر می بارد ، هر که آمده توی کوچه ی ما ، خودش در به در دنبال دریچه ی باران بوده ، عطش ! در کوچه ی ما عطش می بارد خانم ، میل سیراب شدن می کشاندشان به سراب ، فکر می کنند پشت این در چوبی سه لتی ورودی خانه که این همه دوستش دارم ، راز باران به هیئت دخترکی درآمده که منم ،" سودا" ! همان سراب که هر روز فقط آنی از پشت پنجره می گذرد ، زهی خیال خام خانم جان ! در کوچه ی ما باران نمی بارد ، آواز ِ " باران باران" می بارد خانم ، حالا تو هی بگو : بر سر ابرها دست بکش ! از کف دستت باران می بارد ، نه ! من معجزه نیستم ! بیخود نیست که نامم را سودا گذاشته ام ... می فهمی خانم جان ؟ نه ، اصلن فکر نمی کنم یک لحظه جای من بودن را بتوانی احساس کنی ! معجز ِ باران هم که باشی ، میلت می شود وارش ، _ جا نخور خانم جان ادبی ِ همان بارش باران است، تو که رادیویی هستی باید بیشتربدانی _ باران که باشی، ، ظرف می خواهی ، دریا می خواهی که بریزی توش ! رود می خواهی که جریان داشته باشی در رگ زمین ، کوزه می خواهی که بتراوی از توش بیرون ، باران هم که باشی ، باید یک نفر باشد که وقتی می ریزی سرش ، رقصش بگیرد به سمفونی de si re ی قطره های بشاش بی امان ، نه اینکه ترس خیس شدن لباسهاش، زیر یک چتر دسته عصایی سیاه قایمش کند و گامهاش را تند تر تا زودتر بچپد توی کومه ای ، زیر سقفی ، سردری، زیر طاقی بازارچه و پاساژی ، تا مباد ا گوشه ی کتش را قطره ای حک کند : سل فا می ر دو دو می دو می ر سل ر می دو ر می فا ر می فا ...
چه کار می شود کرد ؟ می شود به درخت گفت از من بنویسد تا تمام برگهاش یک جا بریزد، شاید تو معنی پاییز را بفهمی ؟ سه سال تمام در دفتر پاییز نوشتیم کسی نفهمید !!! بی خیال ، می شود رفت پنجره را گشود،پیچ رادیو را پیچاند و به اولین عابری که با غروب پا به کوچه می گذارد و به نیمه نرسیده یقه ی کتش را کمی بالا می کشد و آرام راه می رود و پوستش مثل پوستم زیتونی و قدش بلند و میانه اندام است و سمفونی قدمهاش به کوچه می فهماند که مثل تو یک تنه ، تن هاست ، صدای
این ساز را تعارف کرد ، تا کوچه یک بار دیگر سهم اش را از نوستالژی برگ و غروب و درخت و ترانه و عابر و پاییز و گریه بگیرد...
دیدی؟ حال ما حال عجیب و غریبی است و آینه هم اذعان دارد که این حال خاکستری و زرد و قرمز و نارنجی عوض ناشدنی است ...حال ما هوای پنجره و نسیم وکلاغ و بهانه است ... هوای ما متمایل به خاطره ی مهتابی شقایقها ، حال ما شبیه پاییز ِ انجیرهای خشک خودمانی همیشگی قندان روی میز ، حالای ما شبیه کلام " صائب تبریزی " شبیه تر به تن ِ تنهای لخت ِ تبریزی خیابان است :
از وقت ِ تنگ چون گل ِ رعنا در این چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
صائب! چه فارغ است ز بی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش

پانوشت 1: " گذر از کوچه های باران " نام یک برنامه ی رادیویی است که بعضی صبح هاحوصله کنم توی ماشین گوش می کنم و تا برسم دفتر توی راه با دیالوگهای مجریش کلی کل کل خودمانی دارم ، شک نکنید ، مدتهاست که عقلم را ازدست داده ام
پانوشت 2: یک عاشقانه ی آرام شهد ناب زنده یاد نادر ابراهیمی است ، استاد بی بدیلی که کتابهاش را بایست از بر کرد، تلخ که می شوم ،نوشداروی اندوه است
پانوشت 3: صدای این ساز ، قطعه ی معروف خزان ِ زنده یاد استاد پرویز مشکاتیان است که داستان زندگی یک برگ را از لحظه ی فرو افتادن از درخت در خزان روایت می کند ، دوستش دارم مثل نوزادی که بوی مادرش را

۶ نظر:

نویسنده مهمان گفت...

جریان گیله مرد چیه؟

;-)

Amir گفت...

سلام...خودمونیم زیبا مینویسی

خوشمان امد....وینک

شهرام بیطار گفت...

جالب انگیز ناک بود

م .ا گفت...

قربونت برم
دلت چقدر کوچیکه
نه
بزار اینجور بنویسم
قربونتون برم
مودبانه تر شد
میدونی تنهایی و دل گرفتگی نشونه ی خوبیه؟
لابد می دونی
نیازی نیست من بگم
نه خسته

میثم الله‌داد گفت...

رفتم توب پوست تبریزی
;)

سالومه گفت...

قلم تو دست تو می رقصه ،جادوگری ،جا دو گر