۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

صدای جمهوری جوخه های سبز(روزهای سبز)



حس کرد صبح باید باشد که تنش از خنکای پنجره نیمه باز شش صبح مور مور می شود ، از خواب پرید و کورمال به سمت پنجره رفت تا آن را ببندد که یادش آمد ، در زندان است ، آن هم سلول انفرادی که حتا دربچه ای گربه رو به هیچ روزن نوری ندارد ، برگشت و در کنج، چنبره زد توی خودش و چشمهایش را بست تا شاید دوباره بخوابد.
یکی دوساعت نگذشت انگار ، یادش افتاد ساعت ده، در تالار شریعتی ، ورک شاپ آسیب شناسی و زوال اندیشه ی سیاسی در ایران را وعده کرده است ، بلند شد ، صورتش را اصلاح کرد ، کت و شلوارش را پوشید ، کفشهایش را واکس زد و از خانه بیرون زد ، نم نم بارش باران گامهایش را بدرقه می کردند ، یک ماشین با سرعت از کنارش رد شد و جوانک کنار راننده ، در لحظه ای که نگذشت ،مچ بند سبزی را با شتاب کف دستش گذاشت و شتاب ماشین او را چند قدم به عقب راند،آنقدر که پایش خورد کنار جدول خیابان و آنقدر درد گرفت که قوزک پایش سوخت وتا آمد جابه جا شود پستی بلندیهای کف یک در یک و نیم سلول ، یادش آورد که توی انفرادیش به سر می برد.
قدم زنان رسیده بود به خانه ی کوچک نمایش ، داخل شده و نشده ،نگاهی به ساعتش انداخته بود ، هفت دقیقه ی دیگر به شروع " کسی می آید " یون فوسه مانده بود ، دو بلیط خرید ، گلنار هنوز نرسیده بود ، پا پا کرد و رفت داخل کریدور ، سیگاری گیراند و زل زد به آدم های توی کریدور و سالن انتظار ، مچ بندهای سبز توی دست جوان ترها خودنمایی می کرد ، کپه کپه شده بودند و با شور و حال از چیز چیز نامزد محبوبشان می گفتند ،یاد این جمله ی بهارمست افتاد : سبزینه جوهر جوانه است ، جوانه جوهر سر سبزی ، سبز یعنی زندگی ! توی دلش گفت : سبز یعنی مستی تیله های زیتونی چشمهات ، کجا گیرکردی گلنار؟ ... یاد مچ بندی افتاد که توی جیب کتش مانده بود ، دست کرد توی جیبش ،مچ بند را که کشید بیرون ، دستهای گلنار را دید که ناخن های انگشتهای ظریف و کشیده اش را به رنگ سبز آراسته بود و تا سربلند کرد زلف های طلایی گلنار رادید که میان حریر سبز شال روی سرش مثل آفتابگردان چرخیده به سوی نور، میان قاب سبز دشت می درخشید ، به خودش نیامده بود که گلنار مچ بند سبز را دور دستش پیچید و گفت : عزیزم ! فکر کنم لحظه ای بیشتر درنگ کنیم پرده ی اول را از دست داده ایم ، دست گلنار را گرفت و رفت توی سالن نمایش.
آخرپرده ی ششم: " و آن جا دریاست، با موج هایش ،دریا ، سفید و آبی و سیاه است ، با موج هایش، با اعماق سیاه و آرامش و ما فقط می خواستیم با هم باشیم" ، سیگار لازم می شود ، دست گلنار رافشار داد و آمد بیرون سالن سیگاری روشن کرد ، کرخت شد ، همانطور که ایستاده بود ، یک پایش را از زانو خم کرد و زد به دیوار که یادش افتاد توی زندان است .سرش را به دیوار بی دربچه تکیه داده بود وزمزمه می کرد : گلنااار ، گلنارر ،کجایی کز غمت ناله می کند عاشق وفادار ؟ گلنار ،گلنار، کجایی که بی تو شد دل اسیر غم دیده ام گهربار.... بغض گلویش را ، اشک چشمهای متورمش را سوزاند...
گلنارآمد دنبالش با یک صورت تازگی و لبخند ،آن هم هفت صبح جمعه ، رفتند دبیرستان سر خیابان، آن همه شوق سر صبح گلنار ته دلش را امیدوار می کرد به شایدِ تجربه ی روزهای نو ، به خانه که بر گشتند، گلنار کوکوی سبزی درست کرده بود و نشسته بودند مثل آدمی که پشت اتاق عمل دلشوره ی سلامتی عزیزش را داشته باشد ، پای تلویزیون ،دلشوره امانشان را برده بود ، که چند ساعت بعد لبخندهای مرده ی گلنار آمیخته بود به ناسزاهای خودش ، بی توقف نشست و متنی برای روزنامه ی صبح فردا نوشت از چیزهایی که حس می کرد دوران محکومیتشان را در انفرادی ذهنش سپری کرده اند و هنوز صبح نشده بود که خبر مثل سم پخش شده بود توی شهر ، انگار خاک مرده پاشیده باشند...
سر صبح ، گلنار بلند شد ، شال سبزش را انداخت ، بندهای کتانی اش را با حرص می بست که مقاله را داده بود به گلنار و گفته بود : ببر برای چاپ ، پس می گیریم ، رایمان را پس می گیریم! شوقت را پس می گیریم ،لبخندت را پس می گیریم.
هوس کرد یک قهوه ی ترک درست کند و بنویسد ، خودنویس را که از جوهر سبز پر کرد ، صدای گلنار را شنید : " چرا همیشه با سبز می نویسی؟" ، شانه بالا انداخت و گفت : " نمی دانم ،شاید چون با آبی و سیاه فرق دارد،... با موج هایش... ما چیز زیادی نمی خواستیم، ما فقط می خواستیم با هم باشیم ، نه ،... اه!مرده شور "یون فوسه" و نمایشش را ببرند ، سبز یعنی چشمهای تو ، همیشه از چشمهای تو می نویسم ، سبز جوهر زندگیست!" انگار ،صدای خنده ی گلنار بود که او را به خودش آورد ، دلش تنگ شد، آمد زنگ بزند به گلنار و مرتضا قدمایی ، ببیند مقاله را در روزنامه چاپ کرده اند یا نه؟ یک دستش فنجان قهوه و دست دیگرش موبایل، مرتضا را می گرفت که یادش آمد مرتضا سه ساعت پیش روی همین موبیل گفته بود : گلنار را پایین دفتر روزنامه گرفته اند و از چند ساعت است مثل دیوانه ها ، با هر دوست و آشنایی تماس گرفته تا سر نخی پیدا کند و حالا توی این خنکای صبح هنوز گیج می زند که چطور به خانواده ی گلنار در شهرستان اطلاع بدهد ، حس کرد قهوه اش بوی نا می دهد ، خودش بوی تعفن گرفته ، فریادهای نکشیده حلقومش را فشار می داد ، دستهای نرم گلناز دستش را گرفته بود، ترسش با غیرتش پیچید توی هم ، بغضش با فریاد ، دلشوره اش با عطر حرفهای گلنار ...
روی کاغذ سفید با جوهر سبز نوشت: چشمهای سبز و خندان گلنار ... زندگی ، دریای طلایی و مواج موهاش ، دشت آفتابگردان میان سبزِ دشت...زندگی ، سنگفرشهای سبز پیاده روهای خیابان ولیعصر ، قدم های پر نشاط گلنار ... زندگی ، دستهای گلنار، سرانگشتهای سبزش...زندگی ،... بی دریای سبز چشمهای گلنار، یعنی دنیا بی رنگ ،یعنی خفقان , یعنی مرگ ،... تصمیمش را گرفت ، گفت پس می گیرم، زندگی را پس می گیرم ، پایش که رسید به خیابان ، دشت یکپارچه سبز شده بود ،انگار که باد پیچیده باشد توی تن سبزِ دشت ، آفتابگردان ها ، کوتاه و بلند ، چرخیده باشند سوی آفتاب ، همگام نوسان یکنواخت و صامت امواج حرکت کرده بود سمت نور ، دریایی سبز با امواجی ملایم و آرام ، بی غریو صدای غرشی در سکوت ، انگار آرامش دریای چشمهای سبز گلنار می ریخت توی دلش ، فوج فوج موج سبز در آرامش ، پاهایش که به میدان انقلاب رسید ، دزدان دریایی زده بودند به سبزی آب ، داس به دست ریخته بودند نه به قصد درو، که از ریشه می زدند ، چشم که باز کرد ، یک چشمش باز نمی شد، سین جیمش کرده بودند و چشم بسته ، گوشش را پر از تهدید کرده بودند ، تهدیدش کرده بودند به گلنار که از کوره در رفته بود و از این جا به بعد هر کاری کرد دیگر یادش نیامد که توی انفرادی تک و تنهاست ، می بردند و می آوردندش ، شب و روزش را دیگر به خاطر نداشت ، هربار که می آمد یک جای بدنش از انفرادی تن آزاد شده بود، به هوش می رفت ، بی هوش که می آمد باز توی سلول انفرادی بود، بار آخر یک میز از وسایل خانه اش جلویش چیده بودند : کوکوی سبزی ، چای سبز، سبد سیب سبز را هم از یخچال آورده بودند ، یک شیشه زیتون سبز، عصاره ی منتول ، تابلوی سپیدار سبز، حوله ی سبز دستشویی، دفترسبز خاطراتش ، لوسترسبز اتاق خواب ، چرکنویس مقاله ها سبز، نمره ی پای ورقه ی دانشجوهاش ، سبز، گفته بودند : این همه سبز، پرونده ات سنگین است، از کی برانداز شدی؟ گفته بود : از وقتی چشمهای گلنار را دیدم ، ... دیگر هیچ چیز یادش نیامد ، نه انفرادی ، نه بازجویی، حتا اینکه چند روز است در سردخانه ی وزارت – ب – دراز به دراز خوابیده ...
آفتاب نزده بود ، حس کرد صبح باید باشد که تنش از خنکای پنجره نیمه باز شش صبح مور مور می شود، سر تیتر ستون روزنامه ی صبح نوشت :
Golnar_sabz@yahoo.com
در گرگ و میش سیاهترین روز تقویم ، سبزترین سلول انفرادی به جرم سکوت ، اعدام شد ! اینجا ایران است ، صدای جمهوری جوخه های سبز!

۵ نظر:

مصطفی موسوی گفت...

سایه روشن مکانها روی هم خیلی خوب بود

لذت بردیم

نویسنده مهمان گفت...

همه چی روی هم خیلی خیلی خوب بود.

نویسنده مهمان گفت...

همه چی روی هم خیلی خیلی خوب بود.

میثم الله‌داد گفت...

من که نظرم رو قبلآ داده‌ام. خیلی خوب.

Elina Azari گفت...

برام تعجب آورئه چرا تاحالا نخوندمش


گاهی اوقات سکوت بهترین احترام ئه برای ادای احترام به این همه سبزینگی