۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

روسپید.روسپی. از نگاه صفر




هر روز از بزرگراهی که آخرین بار دلش را بی سرنوشت در آن رها کرد می گذرد.
زیر درخت همیشه بلند لب می گزد به نگاه نیشدار یک مسافر که از توی تاکسی کرکس وار نگاهش میکند.
کودکی پای شمشادهاست...بازی میکند...میخندد ...گرم صدای سنگی است که بر سنگفرشها پرتاب میکند
و او گرم صدای خسته ی غم سوالی که همیشه بی جواب ...."چرا من؟"
نمی شنود...
اولین بار دلم را چه کسی برد؟یادم که نیست
دلبری را که من بلدم....اه ه ه ه ه ه....پس کجا گذاشتمش؟
این را گفت و زمزمه کرد:
ای کاش می آمد یاری ِ بوسه ی دستانی که پایانی نداشتند بر آغاز طلسم این بخت برگشته مسافر شبانه روزی خیابانها و جاده ها و هتلها و ویلاها و تخت ها
یا غروب خونفشانی که لااقل ستارگان نگاهی در آن روشن بود
روزی که دیگر طوق سرزنش یک لقمه نان و یک سایبان کهنه را به گردن نداشته باشم
نمیدانم دلم را...دلم را به چه کسی سپردم که اینسان بی قرار و همیشه بی قرار و بی طاقت رسیدنم
اگر تنها به اشک ساده ی یک پروانه وفادار نبودم
اگر تنها روزنه ای نبود به نور که حضورم را روشن سازد
اگر اکنون از جاده ی بی بازگشتی به نام دلم عبور نمی کردم
یادم نمی آمد که رویای تورا شبی میان شنهای ساحل کشیدم
آن درخت همیشه ی نیرنگ ...آن خوشه ی همیشه ی طلایی ...مسافری که می خواست آدم شود
در من ....!
رویای خدایی که هست
همین جا چشم در چشم من روسپی ...درنگاه کرکس وار مردی که یک شب سایه است و سایبان و یک لقمه نان...
دشت امشب مرا عشق است

عکس از خودم : سکرِکوق , یک مکان مذهبی معروف در شمال پاریس/قصه اش هم درازه

اتفاق صفر





ماه نزدیک به قرص تمام است... امشب ....اتفاق... می افتی
امشب اتفاق می افتی و مرا تا تمام از مترسکزا رها میبری وزیر بلندترین وزشت ترین مترسک یک شاخه ی گندم میکاری و می گویی شاید کلاغها به شوق آن یک شاخه گندم به سرو صورت مترسکها کاری نداشته باشند
امشب اتفاق میافتی و میگویی تمام داستانهای عاشقانه ی زمین را آنها نوشته اند که سهمشان از زمین تنهایی وسختی و نفرت و زندان بوده است
امشب اتفاق میافتی و با تیزنی نان و کوه و عشق و شعر و ستاره پیکر علاقه را می تراشی و میگویی که من نجیب ترین اسب وحشی بالدارم که در خیالت می وزم تا تو کنار خاطره ی مهتابی شقایقها تنها نپژمری
امشب اتفاق می افتی آنجا میان بیشه ی تنهایی کنار خلوت ماه
و تالاب ناگاه پر از صدای رویش نیلوفران وحشی به خود میپیچد
امشب اتفاق می افتی ...میدانم...تمام گلهای داوودی به سمت صدای جیرجیرکانی بازگشته اند که در روز تولد اولین مهتاب آواز خوانده اند

و آخرین گل سرخ باغچه بوی تو را به پرستویی می سپرد که نفس همه ی آفتابها را به یادگار دارد
امشب اتفاق می افتی کنار پرواز همان سنجاقک کوچک که قلبش را به سنجاقی دوخته بودند تا زیرو روی دامن لنگی ام را به هم بدوزد
امشب اتفاق می افتی کنار نفرین یاسهای سر راهی ...همانجا که دیار سرزنشها آغاز می شود
امشب اتفاق می افتی ! تمام این حیاط را تا آنجا که هویت پیچکها اجازه دهد سبز خواهی شد...به بار خواهی نشست....می دانم
امشب ! امشب اتفاق می افتی و شاعر شبهای دلتنگی حروف دفتر نباتی اش را آزار خواهد داد
کنار شب بوها ...همان جا که اقاقی به ماذنه می رود

همانجا که اشک هات روی دوش پروانه سنگینی میکنند و من روی بوم, سرودهای سبز دریای آبی را سایه روشن می زنم.



امشب اتفاق می افتی
و من تو را بر آب خواهم نگاشت
می خواهم بروی
عکس اول از خودم: میانه راه سرژی و پاریس /یک شب به یاد ماندنی

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

تولد صفری دیگر


گاهی اوقات آدم لذت داشتن خیلی ها رو نمی دونه ولی وقتی می بینه چه بی بهانه وقتی حتا ازشون فرسنگها دوری به یادتن ته دلش برای اونها غنج می زنه و دل تنگشون می شه

امروز کسایی زنگ تلفنم رو به صدا درآوردن که واقعن انتظارش رو نداشتم

بعد از مدتی که به نت سر زدم کسانی برام پیغام تبریک گذاشتن که اصلن فکر نمی کردم بدونن روز تولدم کی هست

بعضی وقتا آدم از سوپرایز شدن چقدر لذت میبره

و مهم تر از همه آدمی که ده ساله ازت بی خبره پیدات کنه و این روز رو بهت تبریک بگه

واقعن بعضی وقتا هیچ چیز از اشکای شوق آدمی زلال تر نیست اونم وقتی تو هوای یه خاک دیگه نفس می کشی


بابایی خوبم , دلم میخواست نیمه شب چنین روزی مثل همه ی سالها اولین کادوی تولدمو از دستای مهربون شما بگیرم ...اما از همین راه دور دستاتون رو میبوسم و به خاطر تبریک بی نهایت دور از ذهنت و اینهمه علاقه سپاسگزارتم ,شاید شما هیچ وقت این چند خط رو نخونی اما با تموم قلبم دوستت دارم و به خاطر همه چیز ازت ممنونم ...به خاطر قراری که برای عصر تو غروب با تموم دوستام گذاشتی و جای منو خالی میکنی ... هیچ وقت لو نمی دم که قضیه رو فهمیدم اما واقعن روحم داره واستون پر میزنه ...شما توی غروب با دوستان من , منم تو مک دونالد صدو شونزده خیابون قیوولی با خانواده ی آقای احمدوند...عطر حضورت اینجا کمه ...عطر حضور همه تون ...مامانی خوبم ...شما...و اون دوتا داداشی شیطون که نصف شب با تلفناشون خوابو از چشم همه گرفتن

از راه دور می بوسمتون

سال شصت و دو یادت بخیر



۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

صفر روشن



S’il N’en Restait Qu’une
Je Serais Celle-la

Et s’il n’en restait qu’une
Pour jouer son bonheur
Et miser sa fortune
Sur le rouge du coeur
Pour accepter les larmes
Accepter nuit et jour
De se livrer sans armes
Aux griffes de l’amour
Et s’il n’en restait qu’une
A n’etre pas blasee
Et pleurer pour des prunes
Sur un vieux canape
Oui, s’il n’en restait qu’une
Pour l’amour cinema
Oui, s’il en restait qu’une
Je serais celle-la
Et, s’il n’en restait qu’une
Pour aller bravement
Rever au clair de lune
Au bras de son amant
Et pour avoir l’audace
De confier en ete
A l’etoile qui passe
Des voeux d’eternite
S’il n’en restait qu’une
Pour betement tracer
Sur le sable des dunes
Deux coeurs entrelaces
Oui, s’il n’en restait qu’une
Pour l’amour grand format
Oui, s’il n’en restait qu’une
Je serais celle la
Et s’il n’en restait qu’une
Pour oser affimer
Qu’il n’est pire infortune
Que de ne pas aimer
Te suivre au bout du monde
Sans questions sans contratJe serais celle-la
Et S’il n’en restait qu’une
Pour envier le manege
Ou les uns et les unes
Depuis toujours se piegent
Pour envier leurs folies
Leurs exces, leurs tracas
Je serais celle-la
Et s’il n’en restait qu’unePour chercher sans pudeur
Une epaule opportuneOu cacher son bonheur
Et s’il n’en restait qu’unePour l’amour a tout va
Oui, s’il n’en restait qu’uneJe serais celle-la
دو روز به یاد موندنی کنار سه تا از عزیزانی که از بهترین های روی زمین هستند
جای شما سبز

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

صفر آفتابی











اینجا هوا خوب است


آفتابی است


همه چیز سیر آرامی دارد


حتا هوایی که از این کوچه به یاد ماندنی عبور می کند

روز خوبی داشتم
همه چیز طبق برنامه پیش رفت


امیدوارم تا دوهفته ی دیگر هم همین طور بگذرد

امیدوارم


این هم یکی از شاهکارهای امروزم...

همین و تمام

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

صفرکله گنده

....

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

صفر توخالی

هرکس شبیه صفر توخالی و پوچ است /از بی نهایت بودنش تعبیر دارد
امروز چهارشنبه است به زمان تقویمی که به اجبار اونا (نقطه چینا) باید روی میزت, توی کیفت, روی کامپیوترت, رو ساعتت یا هرجای دیگه ای داشته باشیش تا زمان از دستت نره! صبح رفتم سرکلاس به اندازه یه بحث کوتاه که می گن یه ساعت و نیمی طول کشید سر معادلات نیوتن با بچه ها سر و کله زدم ।یکی از دانشجوهام امروز انگاری می خواستبره حموم , با اون قد درازش شلوار جینشو تازده بود و یه صندل تخت چرمی لاانگشتی پاش کرده بود و با یه ساک ورزشی گنده و یه تی شرت راه راه که عینهو لباس برادرای دالتون(بیشتر به آوریلشون شبیه بود البته)بود تنش کرده بود و با اون موهای خیس ژلی نشسته بود سر کلاس।دلم می خواست بلند بهش بگم: فک کنم می خواستی بری حموم عمومی اشتباه اومدی دانشگاه , چون حتم داشتم توی کیفشم جای دفتر و قلم , حتمن می شد یه لنگ قرمز و سنگ پا پیدا کنی
ولی چی می تونی بگی ।اگر بخوا اینجوری باشه باید کل کلاس رو تعطیل کنم। چون صد بار به آخر کلاس رسیده و نرسیده, ته کلاس یا دست دخترها آینه و موچین هست , یا رژلب که مبادا یه خال تو قیافشون کم و زیاد باشه دارن میرن تو سلف।
بگذریم...خودمم هنوز دانشجو هستم...نمیدونم شاید حالا سالهای سال هم دانشجو بمونم...با دوره ی این ها هم زیاد فاصله ندارم ...کما اینکه شاید حدود 40 درصد دانشجوهای این ترمم از لحاظ سنی از منهم بزرگتر باشن ...اما هردونه ای تو یه باغچه ای و زیر نظر یه باغبونی رشد میکنه...تفاوت سرمایه ی طبیعت و زندگی هست...و من خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که خیلی عرضه داری کلاه خودتو سفت نگه دار باد نبره...
نمی دونم فقط هر بار قیافه ی این پسره میاد تو ذهنم انگار یاد یه چیز لیز کثیف می افتم ...اونقدر چندشم می شد که تموم ساعت رو سعی کردم کمتر به سمت راست کلاس متوجه باشم
بعد از کلاس یه سر رفتمباشگاه و کارتم رو تمدید کردم , و تخته گاز اومدم سمت دفتر که فرم های بابا رو آماده کنم , تو بزرگراه مدرس سر جردن موندم تو ترافیک...صحنه ی جالبی بود ...نمی دونم زنه روسپی بود یا چی ؟یه ویتارا واساده بود جلوش و داشتن سر قیمت چونه میزدن ...تموم خیابون مسخ این دوتا بودن و ایندوتا اصلن انگار نه انگار! زنه معلوم نبود این صدای آسمون قلمبه رو از کجا آورده ...انگاری یه بلندگو ته حلقش بود...خجالت و حیا و شرم هم که قربونشون برم ... یه لحظه داغ کردم که دیدم جلوم خالی شده و ماشین پشتی داره بوق میزنه ...افتادم تومسیر و سعی کردم فک نکنم به این که خیلی وقته خیلی چیزا دیگه خیلی چیزا نیست...
وقت ناهاره مابقیش بمونه