۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

بی - در - کجا




استکان خیالش که ریخت
آب از سرش گذشت
چشم ِ درآمده اش لبش را گزید
زبان دراز- اَش اما به افتخار شما ماند بیرون
وگردن کج - اَش که شبیه فهم شما بود
همراه ِ ضربان تند قلب ِ ماجرا
که در گوش زمانه ی کر
هر دقیقه هفتاد و هفت ضربه ی کاری می نواخت
به دستی زل زده بودند که دل- اَش به هیچ کاری نمی رفت
تنها پایی که قلمش کرده بودید
روی زمین می نوشت:
"درد در درد امتحان شده ام
دنده بر دنده نردبان شده ام
بروید از مقام من بالا"
تصویر: اتودهایی برای پرتره ی ون گوگ اثر فرانسیس بیکن

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه


سنگی که فرو افتاد از سمت سراشیبی
بر جمجمه ام بارید , بر کلبه ی تخریبی

تابوت و درخت و تخت , خوابی ! به ابد می رفت
این پنجره خالی نیست , از رفتن ترتیبی

عاصی شو و نفرین کن , بر قوم خود ای اُمی
من خسته ام از مردن , از بودن تقریبی

نقاش جهان ماده, جنگ آمد و نر گشتیم
حق با توی کودک بود , ای ماده ی ترکیبی


جادوی شده ی جهلیم , مردیم و نمی فهمیم
کرمیم که می لولیم , در این کره ی سیبی

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

کمین صفر



می خواهم از فاصله ی میان وهم


و خیال و خویش


بگذرم


با او رو به رو شوم


"افقی" !!

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

خاطره ی مشوش از دفاعیه پایان نامه




چهارشنبه ,بیست آذرماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت , تالار ملاصدرا, ساعت ده صبح...
صبح از خواب بیدار می شوی و می بینی عجیب است , هیچ دلهره نداری, زیادی هم که خیالت راحت باشد , نگران می شوی که نکند قرار است اتفاقی بیفتد, لپ تاپت را برمیداری و اسلایدها را دوباره چک می کنی... یک لیست هم تهیه کردی از افرادی که باید از آنها تشکر ویژه و غیر ویژه داشته باشی ... قرآن را بوسه میزنی و حافظ را باز می کنی و کمی ته دلت قلقلک می آید:

دویار زیرک و از باده کهن دومنی ...................فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم .....................اگر چه در پی ام افتند هردم انجمنی
هرآن که کنج قناعت به گنج دنیا داد...................فروخت یوسف مصری به کم ترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود ...................به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
زتندباد حوادث نمی توان دیدن........................در این چمن که گلی بوده است یاسمنی
ببین در آینه جام نقش بندی غیب .....................که کس به یاد ندارد چنین عجب ز منی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت ..........عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند ...........چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ...................کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

حافظ هم چنان به رای خودش ادامه میده و به دکترا خوندن معتقده ...



نگاهی به کتاب خانه ات می کنی که دور تا دور اتاقت را گرفته و به خنده تلخی می گویی : جهنم لعنتی ... پر از هیزم حرف و خط و نقطه ...
اصلن همه چیز خنده دار تر از سابق به نظر می رسد , برگه های باقی مانده ی دعوت نامه , پوسترهایی که ضایعاتی شده اند و رنگهایشان توی هم دویده , نمونه های نهایی و دستگاه بتا استار و کوپَن ...همه یک جوری دارند دهن کجی می کنند...
صبحانه ی حسابی ای می خوری که برای خودت هم کمی عجیبه ... هیچ وقت این جوری اشتها نداشتی ... انگاری وقت دیر می گذره ...ساعت حدود 7:30 و کم کم آماده می شی ... لباس هاتو توی آینه چک می کنی و وسایل لازم رو برمیداری ...کلوچه های کاشان و شکلاتهای قنادی آلنا خیابون ویلارو که بیشتر از محصولاتش فضای خود قنادیشو دوس داری میذاری پشت ماشینو ... مثل همیشه می گی خدایا ! هفت تا نادعلی نذرمی کنم ... ولی عجیب اینه که اصلن و ابدن دلهره نداری
دکتر آسمار( استادی که هیچ وقت دانشجوش نبودی اما همیشه دورادور شاگردیشو کردی و با اون کهولت سن و صدای خش افتاده هیچ وقت سوالاتو به امون خدا ول نکرده ) افتخار داده و باهات تماس گرفته و هنوز گرد سفرش رو نگرفته آدرس خاسته تا برای این مراسم بیاد... کلی سر شوق اومدی ... دلت نمی خاد پدر و برادرهارو بیدار کنی ... پیش خودت می گی اگربتونن حتمن میان , گرچه که میدونی اگر هدف اصلی ( بابایی عزیزت) نباشه تو پایان مراسم رو نمی تونی ختم کنی...
میای درپارکینگ رو ببندی که یادت میاد نسکافه هارو جا گذاشتی ... برمیگردی توی آشپزخونه که می بینی بابا میگه :آی خانم کجا می ری ؟ چقدر با ناز میری ...اگه مارا نبری ... می خندی و میگی از میهمانان محترم ساعت 11:30 بین جلسه پذیرایی خواهد شد ... قیافه ی خواب آلودشو می بوسی و جیم میشی که دیر نشه ...
می رسی جلوی در د انشگاه رفیق با معرفت این روزا خیلی کم پیدا میشه اونم ساعت هشت صبح که هیچ کار و کلاسی نداشته باشه ... از ورودی که داخل میشی باید بری کلید تالار رو تحویل بگیری و پروژکشنو لپتاپتو راه بندازی ...که یهو یه صدای پر از شیطونی و خنده با سر صدای همیشگی میاد طرفتو می گه:" ناخلف جهانم که تنهات بذارم... اونم کِی حالا که خیلی ها منتظرن ببینن با اون یارو توی ژوری چه میکنی ... تنها نبینمت مادر ..." کلی خوشحال تر میشی ...بسته های پشت ماشینو کمکت میاره و کلی تا بالا شوخی می کنین



کارتی که همین روزا از دستت خلاص میشه تحویل میدی و جاش یه کلید تحویل می گیری و پیش به سوی سالن ... هرمینه از اون دخترای شیطونیه که معمولن هیچکس از شیطونیاش سر در نمیاره و چون حرف حق میزنه خیلی ها دنبال اینن که حالشو بگیرن اما خدایی با اینکه شلوغ ترین دختریه که تو عمرم دیدم به نظرم از معصومترین اونها هم هست ...همیشه وقتی هست که باید باشه
توی سالن , ساعت حدود 8:30 بود که با هم شروع کردیم پشت بلندگو فوت کردن ...اونقد مسخره بازی کردیم توی اون اتاق که هرمینه می گفت بس کن الانه که بریزه ...
خلاصه میز پذیرایی توی راهرو رو هرمینه چید که دیدیم یکی در تالار را محکم می کوفد ...اول ترسیدیم گفتیم حراست اومده سراغمون بس که سر و صدا کردیم ...با آرامش درو باز کردیم دیدیم به ...نسرین ... اونم چی خانم دکتر نسرین .م با اون شکم کمی ورقلمبیده اش از فرط حاملگی ... می گه چه خبرتونه تنها تنها ما هم بازی ... نمی دونستم چی بگم ...این خانم دکتر یه روزی روزگاری توی دوره ی لیسانس استاد بنده بودن و بعد توی راه آزمایشگاه سازمان پژوهشها با هم آشنا تر شدیم و آشناترتر شدیم تا شدیم تر! رفیق ... اونقدر که بعضی وقتها توی آزمایشگاه حتا موجودات ریز ذره بینی به خنده ها و بازی که با این بیو- های دوست داشتنی می کردیم حسودیشون میشد ... خدایی اگر نسرین نبود هیچ وقت راه سازمان ثبت اختراع رو یاد نمی گرفتم ... اگر محبت هاش نبود , هیچ وقت پی بعضی از مقاله های پژوهشی رو نمی گرفتم ...بود وقتایی که کم میاوردم و نمی گفتم ...اونقدر از مشکلات خودش می گفت تا لب باز کنم ... هم خودش هم همسرش بعد از تنها چاپ یکی از مقاله های نسرین با پارتی بازی بابا تو ژورنال ... اونقدر محبت به من داشتن که گاهی تعجب می کردم ... ولی برای پایان نامه ی من با توجه به شرایط جسمی که الان داشت اصلن دلم نمی خاست مجبور باشه بیاد ... اما معرفت این آدم اونقدر زیاد بوده که از آموزش دانشکده تاریخ دقیق رو بپرسه و اون وقت صبح با اون شکم برآمده اونم با اون سِمت بیاد دانشگاه و اینجوری کنار شادی من شوق کنه ... دلم می خاست از خوشحالی دنیا رو روی یک انگشتم بچرخونم ...گفتم نسرین توواسه چی اومدی گفت : واسه من کم نکردی ...اومدم یه ذره کیف کنم امروز همین ...برای خودم اومدم و اینکه این صورتی نیومده از الان تورو بشنوه... کارامو مرتب کرد و گفت امروز دو نفر به احتمال نود و نه درصد این برنامه رو برات می چینن و باید اینو بگی و اونو بگی ...با اینکه ته دلم یه حسی بود که می گفت همه چی خوبه ...خوب به حرفاش گوش کردم... ساعت نه شده بود , همه چیز مرتب بود, برگه های سوال , فرم نظر سنجی, فرم نمره , دوربین, هرمینه , نسرین ,دیدم شماره ی عادله (دختر خالم) رو گوشیمه ... هی کجایی بیا پایین اینا من و بدون کارت با این سر و وضع را نمیدن ...گفتم گوشی رو بده خانم دادرس ... گوشی رو که داد صحبت کردیم ...سه دقیقه دیگه طبقه ی سوم یک سبد پر از گل رز و از پشت اون دختری که شب زنده داریهامون توی کل فامیل اسمی بود از پشت گلا زد بیرون البته با چهره ای کاملن فشن ... کم کم شلوغ تر شد ... فرناز و مهدی -ف , ترانه و پوریا , دکتر حسینی , دکتر چمنی, هم کلاسی های دوره ی کارشناسی , دو سه نفر از بچه های سازمان پژوهشها , بچه های بهشت کوچک همیشگی , برادر پروانه به نیابت از اون که ایران نیست ,دکتر احسانی , و پشت سر اون کله گنده ها یکی یکی پیداشون شد , فک کنم این پروژه بعد دفاعیه ی پری و سوالای من اسمی شد و بعد اینقدر این پروژرو کش دادم که خیلی ها منتظر ته داستان بودن , دکتر عزت با اونهمه اهن و تلپ , و اَپرچ فاینال و داداشی ها اومدن توی سالن ,دونفر رو خیلی دوس داشتم دعوت کنم , اما قواعدی بود که بهش معتقد بودم و این اجازرو گرفت , جای اونها سبز ... اونم خیلی سبز



یک ساعت و پانزده دقیقه بخش اول توضیحات من طول کشید که البته دکتر میردامادی گفته بود 65 دقیقه وقت داری و من هم ام پی فور حرافی کردم ,اونقدر انرژی داشتم که حس می کردم خودم یه فوق بیونانوشدم توی اون لحظات



تایم استراحت کلی چندتا عکس یادگاری , یه چایی, شیطونیهای هرمینه و نسرین , و اخم دکتر بابت ده دقیقه وقت اضافی , توی راهرو وقت پذیرایی آدم هایی رو دیدم که باورم نمیشد , از شرکت به پودر اصفهان , از دنیسکو شیراز, مولتی مشهد, و حدود هفت نفر از دانشجوهای دکترای اصفهان و شیراز و تبریز ! واقعن جالب بود و تنها کسی که می تونست این کار رو بکنه استاد راهنمای اخموی مهربون بود که با وجود تموم سخت گیریش و با وجود اینکه به خاطر نمره های نجومی که میداد هیچکس باهاش پروژه بر نمی داشت اما چون شخصیتش خیلی شبیه بابا بود ومی دیدم از ته قلبش برای دانش حرص می خوره و فعالیت می کنه خصوصا از زمانی که مقاله ی مشترک برای مون پلیه نوشتیم , شک نداشتم که تنها و تنها با ایشون پایان نامه برمیدارم ...



بعد از تایم اوت برگشتیم داخل سالن که رفتم پشت تریبون و خاستم که پیش از بیان سوالات ژوری , سوالات حضار بیان بشه که استقبال شد , نزدیک ده دقیقه سوالات حضار طول کشید ,بعد سوالات ژوری شده بود , سری اول سوالات بی بحث پاسخ داده شد , سری دوم با دلیل و عکس و نتایج آزمایش و نرم افزار تاگوچی , سری سوم فقط دونفر سوال داشتن , همونایی که هرمینه و نسرین از صبح می گفتن اینجوری یه خم بگیر و اونجوری بتابون ... متاسفانه اینجا ایران است و یک پاسخ "نه!" محترمانه می تواند عواقبش را حتا تا جلسه دفاعیه همراه خود بیاورد , سوال که می کردند من از درون خنده ام گرفته بود , پاسخ دادم , پی جوتر شدند , ادامه تر دادم, تا جایی که سوالی که مطرح شد آنقدر مسخره و بی محتوا بود که مجبور شدم بگویم پیش از پاسخ به این سوال از شما می خواهم تا برای حضار تفاوت این دوگروهی که نام میبرید را توضیح دهید تا پاسخ من گنگ نباشد , استاد راهنمای عزیزم چشم غره رفت , بابا لب گزید, و یارو جواب داد : فکر نمی کنم دلیلی داشته باشد تا در این مکان راجع به این سوال توضیح دهم ... سکوت کردم تا دکتر گشایشی ,پیر پر معلومات بازنشسته ی ژوری با خودکارش روی میز کوبید و با ناراحتی گفت : من دلیل می بینم آقای دکتر! توضیح بدید ... سکوت کردم , استاد راهنمای عزیز که دید ممکن است هوا پس شود گفت : اگر نظر مرا محترم بشمارید من دلیل نمی بینم ... و بهتر است بحث این سوال در جلسه ی خصوصی تری ادامه یابد که دکتر گشایشی گفت : کرسیهای دانشگاه اریکه ی کم مایگانی شده که از تحصیل پوف نم و کراواتش را وام گرفته اند , یکسال و چهار ماه است که در جریان فعالیتهای این خانم مسوول و متعهد هستم , برخی سوالها سوال نیست آقا ... درد است , دمل است , چرک کرده و بوی عفونت می دهد ,گفتم اگر اجازه دهید توضیح و پاسخ را یکجا بیاورم و در هر دو مورد توضیح دادم , نسرین وهرمینه روی صندلی بند نبودند اما من نه تنها احساس پیروزی نکردم که از درون پژمرده شدم ... نفهمیدم چرا یک مرد با این سن و سمت باید رفتاری آنقدر کودکانه داشته باشد تا دیگران را مجبور کند رفتاری داشته باشند که دوست نمی دارند ...

نمی خوام خرابش کنم این روز ،روز قشنگ و شیطون و با معرفت و مهربون و خاطره انگیزی بوده برام ، از بعد از اعلام نمره ی بیست اونم اولین بیست دکتر به پایان نامه ی یه دانشجو که باعث غوغا شد و تشویق ژوری و اون حرکت شگفت انگیز بابا که باعث شد نتونم جلوی اشکامو بگیرم پیش اون همه آدم و باعث شد نسرین و پری و دکتر قراچورلو حتا به گریه بیفتن تا رسیدن به خونه با اون همه آدم و حالا که نصفه شبه همش برام خوش و خاطره انگیزه ...حالا می فهمم طعم این همه سختی و شب نخوابیدن این دوسالو که یادش به خیر موقع برنامه نوشتن برای این پروژه همش می گفت : چیزی که تو رو نکشه حتمن قوی ترت می کنه

خدایا برای همه چیز ممنون

برای این که همیشه و همه وقت پا به پامی ، برای این که نمی ذاری یادم بره یکی هست که بی هیچ نیازی دوستت داره و یادش آرامش تک تک سلولامه ... به خاطر تموم چیزایی که بهم دادی و ندادی شکر ، شکر، شکر

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

++ zero

#include ,<>
in fact (int death);
void main( )
{
int death,i;
float.sum=0;
cin>> death;
for(i=1;I<= death;i++)
sum=sum+1.00/fact(i);
cout<<.sum;
}
Int fact(int death)
{
Int i,p=1;
For(i=1,i<= death;i++)
p=p*i
return.p;
}

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

ترانه ی صفر(ne me quitte pas ,ترجمه, فایل تصویری)




pour "MAILYS" mon amie tres bien



Ne me quitte pas
Il faut oublier
Tout peut s'oublier
Qui s'enfuit déjà
Oublier le temps
Des malentendus
Et le temps perdu
A savoir comment
Oublier ces heures
Qui tuaient parfois
A coups de pourquoi
Le cœur du bonheur
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

Moi je t'offrirai
Des perles de pluie
Venues de pays
Où il ne pleut pas
Je creuserai la terre
Jusqu'après ma mort
Pour couvrir ton corps
D'or et de lumière
Je ferai un domaine
Où l'amour sera roi
Où l'amour sera loi
Où tu seras reine
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

Ne me quitte pas
Je t'inventerai
Des mots insensés
Que tu comprendras
Je te parlerai
De ces amants-là
Qui ont vu deux fois
Leurs cœurs s'embraser
Je te raconterai
L'histoire de ce roi
Mort de n'avoir pas
Pu te rencontrer
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

On a vu souvent
Rejaillir le feu
D'un ancien volcan
Qu'on croyait trop vieux
Il est paraît-il
Des terres brûlées
Donnant plus de blé
Qu'un meilleur avril
Et quand vient le soir
Pour qu'un ciel flamboie
Le rouge et le noir
Ne s'épousent-ils pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

Ne me quitte pas
Je ne vais plus pleurer
Je ne vais plus parler
Je me cacherai là
A te regarder
Danser et sourire
Et à t'écouter
Chanter et puis rire
Laisse-moi devenir
L'ombre de ton ombre
L'ombre de ta main
L'ombre de ton chien
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

....
ترجمه:

ترکم نکن !
بايد که فراموش‌كرد
همه‌ي آن‌چه سزاوار فراموش شدن ست
و همه‌ي آن‌چه تاكنون از دست ‌مان گريخته است
بايد فراموش ‌كرد زمانِ كج‌فهمي‌ها و سوتفاهم ها را
و زمانِ از دست رفته را
تا بدانيم چگونه باید
لحظه‌هايي را ازياد ببريم
كه گاه گاه
با هجوم چراها
قلبِ‌ نيك ‌بختي را
مجروح ساخته است
ترکم نکن !
ترکم نکن !
ترکم نکن!
ترکم نکن!

من، به تو هديه خواهم کرد
مرواريدهايِ‌ باران را
که از سرزميني آمده اند
كه در آنجا باران نمي‌بارد
من مي‌كاوم زمين را می کنم زمین را
پس از مرگ ‌ام
تا اندام تورا
با قطعه‌هايي از طلا و نور
بپوشانم
من سرزميني را خواهم ساخت
كه در آن عشق حکم فرماست
كه در آن عشق قانون است
كه در آن تو ملكه ‌اش باشي
ترکم نکن !
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!

رها مکن مرا!
من، برايت واژگاني سودايي
مي‌آفرينم
که تنها تو آنها را درك می كني
من، با تو خواهم گفت
با واژگاني دلداده و عاشق
كه دوبار برافروختگي قلب‌هايشان
را ديده‌اند
من، برايت بازخواهم گفت
داستانِ آن شاهي را
که از نديدن‌ات
جان سپرد.
ترکم نکن!
ترکم نکن!

گه گاه ديده‌ايم
فورانِ‌ گدازه های آتش را
از آتشفشاني پير
و ما نيز برآن شدیم كه پير شده‌ايم.
و بارز است
زمين‌هاي سوخته
گندم بیشتری می دهند !
چون ماهي پربار(اردیبهشت)...آوریل!!!
و هنگامي كه غروب فرامي‌رسد
سرخي و سياهي
با يكديگر نمي‌مانند
درهم می افتند (به جان هم می افتند)
چرا كه آسمان مي‌درخشد
ترکم نکن !
ترکم نکن !

رهايم نکن!
ديگر نمي‌گريم
ديگر نمي‌گويم
تنها پنهان و گوشه گیر مي‌شوم
تا تو را ببينم
كه مي رقصي و مي خندي
تا به تو گوش فرادهم
كه مي خواني که مي خندي
بگذار تا
سايه‌ي سايه‌ات شوم
تا سايه‌ي دستت شوم
يا نه ! حتي بگذار تا سايه‌ي سگت شوم
اما، اما ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!





فایل تصویری نسخه ی اصلی با صدای خود jacques brel
.
.






پ.ن: این پست وترجمه ی اون رو به mailys عزیز تقدیم می کنم.
برای دیدن فایل تصویری کمی منتظر بمانید.

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

سفر صفر آفرینش


تنها و تنها «هستی» بود و هستی از «نيستی» سراغی نداشت، پس نيستی را هستی بخشيد. آن‌هنگام که هستی «سودای زيستن» يافت، خود را نواخت تا همه «نغمه» شد و آن‌گاه به خودافزودن تصوير «ميل» کرد تا «احساس» را آفريد. احساس خود را فرياد کرد، پس «شادی» و «غم» را برنمود، و خنديد و گريست. آن‌گاه در «خود» نگريست و اندکی «تأمل» نمود؛ پس نخست «سکوت» و سپس «معنا» را آفريد و آن‌گاه آن‌ها «انديشه» را رقم زدند. انديشه لحظه‌ای به خود ظنين شد تا «ترديد» را خلق کرد. با آغاز ترديد بود که هستی، خود را با چيستی کنونی بازنمود. هنگامی‌که نوبت به خلقت «انسان» رسيد، در او نگريست؛ وه که «افسوس» و آن‌گاه «حيرت» آفريده شدند!؟ پس او که «در انسان» بود، اين‌بار «با انسان» شد، و انسان گفت آری، پس «اطاعت» را خلق کرد و گفت نه، پس «عصيان» را آفريد.
برگرفته از کتاب " از آفرینش تا غسل تعمید " کاوه احمدی علی آبادی
پ.ن: این روزها le Huitième jour فیلمی هست که بعد از اینهمه سال باز از دیدنش لذت می برم و گاهی حس می کنم یه آدمی که سندروم دان داره چقدر به راز صفر نزدیکه ,دلم برای ژرژ تنگ می شه , بخصوص برای حسی که اولین بار موقع دیدن این فیلم داشتم , شاید هشت نه سال پیش بود .
first there was nothing.then there was music and then he made the sun
و روز هفتم همه جا سکوت بود و او ابرها را آفرید ...