۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

تراژدی یک صفر تراژیک


باید برای نماز صبح بلند شوی , فصل هم پاییز باشد , و باید که پنجره را نیمه باز کنی تا نسیم خنک تمیزش بخورد توی صورتت و دلت هوایی بشود که تنها خاصیت آدمهای همیشه دل تنگ همین است.
آدم اگر آسمان نداشته باشد , افسرده می شود و یک نفر وقتی افسرده باشد می شود تراژدی , اما اگر یک خلق افسرده باشند , تراژدی دیگر معنایی ندارد.
آدمها را به آسمان شان می شود شناخت , آدمها اگر آس مان نداشته باشند , چیزی از بودن شان کم است. آسمان وضعیتی به شدت تراژیک دارد . آسمان در آس مان بودنش سهم دارد چرا که می خواهد آسمان باشد , زمین نباشد . نمی خواهد جای پا باشد , ترجیح داده است رد نگاه باشد . تمیز است , سبک است , سیال است اما وسیع و بیکران زیسته است...مثل زمین نمی چرخد , سریع نمی چرخد , دور خودش و دور خورشید نمی چرخد , یواش می رود , آرام جا به جا می شود و جانشین می شود و تراژدی است چرا که تراژدی در سرعت اتفاق نمی افتد .
از مردم اگر آسمان را بگیری , مردم نیستند . موش کورند . می روند توی خاک می کنند و می سازند و پر می کنند و از یک کپه خاک می خزند توی یک کپه خاک دیگر . لول می خورند .
فرق آسمان و زمین همین است . یکی جاذبه دارد .تورا به خودش می چسباند . به زور نگهت می دارد. به زور پاهایت را می چسبد که نروی . برای گام برداشتنت هم باید بر جاذبه اش غلبه کنی . سرعتت را میگیرد. جلوی پایت سنگ می اندازد . چاله می اندازد . گربه می اندازد. سگ می اندازد . آدم می اندازد. دیوار سبز میکند . یکی اما , بیکران می شود .مسیر چشمت را هم نمی توانی دنبال کنی . نه دستت را می چسبد نه پایت را نه به زور تو را به خودش می چسباند , نه جلوی پایت اتفاق می افتد , نه جلوی پایت چیزی می اندازد , آزاد است , باز است , بزرگ است , رهاست و برای همه جا دارد , جای هیچ کس با دیگری تنگ نمی شود و این خاصیت همیشگی آسمان است . آسمان به همه می رسد.
توی آسمان بود که نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم لرزید . توی آسمان بود که دست هایم را دراز کردم و با او دست دادم و تراژدی به اوج خودش رسید . دستهایم را گرفت و به سمت خود کشید و دلم باز لرزید .
بعد از آن دیگر هرگز ندیدم کسی را که بتواند ساعتها مرا محو آسمان کند . ندیدم کسی را که زندگیم را منتظرش بمانم . ندیدم کسی را که دستم را بگیرد و دلم را بلرزاند .
اگر یک نفر افسرده باشد , مسلم وحتم در زمین نمی توانی پیدایش کنی .زمین جای مناسبی برای دلگرفتگی و افسردگی نیست . یعنی وضعیتش طوری است که نمی تواند افسرده باشد , جایی که تو را زمین می زند و جلوی پایت سنگ می اندازد و محکم تورا می چسبد و به خودش می کوبد , نمی تواند جایی برای اوج گرفتن باشد .
به زمین هیچ اعتماد نکن . به زمین ها و زمینه ها هیچ اعتمادی نیست . چیزی که هنوز دور خودش می چرخد تا خودش را پیدا کند نمی تواند قابل اطمینان باشد , نه تنها خودش را پیدا نمی کند که پیوسته دور چیز دیگری هم می چرخد که آن هم هیچ چیز نیست جز آنچه می سوزد و خاموش می شود , زمین سرگیجه دارد , حالت را و حالش را به هم میزند , زمین دلشوره دارد , سردرگم است , با تو تعیین نمی شود , سرگرم سرگیجه های خودش است , گیج است , گنگ است , و با تو هم مسیر نمی شود , تورا قاطی سرگیجه های خودش می کند , اما آسمان ! آسمان با تو تعیین می شود , مهم است که وقتی صدایش می کنی حتمن توی آسمان باشی . توی زمین همه چیز سریع اتفاق می افتد , صداها , نگاه ها , رفت و آمدها, حرف ها , حرف ها , حرف ها...توی زمین خیلی نمی توانی تماشا کنی و محو شوی , زمین می رود , تمام می شود , مجبوری حرکت کنی...اگر در چیزی خیره شوی می گویند دیوانه است و اگر در کسی , می گوید : چطه ؟ واسه چی نگاه می کنی ؟ و اصلن نمی دانند و نمی پرسند تو به چه چیزی نگاه می کنی ....اما در آسمان می توانی ساعت ها خیره شوی , می توانی ساعتها تماشا کنی , ساعتها حرکت کند , ابرها نو به نو شکل عوض کنند , روشن شود , تاریک شود , بگیرد , ببارد , می تواند اصلن هم برنگردد و به تو چیزی بگوید , همین طور هی برود , برود , برود... هی
توی همین آسمان بود که از من پرسید : می خواهی میهمان کدام خانه باشی دختر زیبا؟ و من یک راست خانه ی خرمالوها و پیچکها و پنجره های رو به آسمان را نشانه بروم و بگویم آن جا , جایی که آسمان هم باشد , تو باشی , دستم را بگیری و دلم بلرزد ...بلرزد ...هی ...
جایی که بتوانم عاشقت بمانم

وضعیت زمین تراژیک نیست ...زمین " معصیت " است . همه اش دارد هی گناه می کند , می دزدد, دریغ می کند , کم می فروشد , نارو میزند , دروغ می گوید , هوس بازی می کند , می چرخد , سرگیجه می گیرد , استفراغ می کند , و استفراغ هم که نجس است ... زمین هی عوض می شود به خاست این و آن, هی عوضی می شود , هی لا ابالی می شود ... می شود ...هی
آسمان اما با گرفتگی اش , با اینهمه ابر که صورتش را پوشانده یعنی که : یک نفر در زمین افسرده است
زمین جاپای سم اسبان قدرت و چکمه های چرمی حکومت و شلاقهای پوستی ظلم است , آسمان اما , حال قلبهای منقلب مردم بی گناه .
تمام تراژدی در آسمان اتفاق می افتد , وقتی مادری از ته قلبش برای فرزند آزادی طلب زندانی اش آه می کشد , آهش جزیی از دامن همیشه سخاوتمند آسمان است , آه چون که تنهاست , چون که قد می کشد و بلند می شود و تا آسمان می رود و آسمان هم که بی انتهاست , چون که از سینه رها می شود و آزاد می رود و سرگیجه ندارد و مقصدش معلوم است , جزیی از آسمان است, جزیی از تراژدی است
مردی را دیدم , غروب که شد توی جایی که ارتفاعش نزدیک تر به آسمان بود , دستانش را باز کرد و انگار آغوش گشود , چیزی را که از جنس نبودن بود بغل زد و آغوشش را آرام تنگ کرد و بعد شروع کرد هق هق گریه کردن , سرش را روی شانه های همان هیچ گذاشت و شروع کرد به آرام شدن و اشک ریختن , سپس او را بوسید , دکمه های پیراهنش را یکی دوتا باز کرد و انگار تا زیر گلویش آتش گرفته باشد , خودش را و اورا کشید سمت لبه ی بلندی و آسمان , دستش را گرفت , برگشت و با عشق نگاهش کرد , لبخندی سراسر از شور و عشق زد به او زد, شاید او هم , اورا که نمی دیدم , اما انگار اوهم پر از تمایل و عشق بود , بعد همین طور که یک دستشان توی دست هم بود , و رویشان به غروب و بلندی و آسمان , دستان گره شان را با هم کمی بالا بردند , البته من فقط دست یکی شان را می دیدم , سپس روی دوپایشان بلند شدند , دوباره همدیگر را نگاه کردند و لبخند رضایت زدند ,و در نهایت با هم پریدند , من البته باز تنها پرواز یکی شان را دیدم , و پریدند , پرواز کردند , پر پر پر , همین طور پر شدند و پر... هی ....
فکر نکردم دیوانه باشد, دیوانه ها ولگردند یا توی آسایشگاه زندانی ! آن آغوش و آن عشقبازی یک دیوانه نبود , آسمان دیوانه نیست , پرواز دیوانه بازی نیست , حتا رویا هم نیست , آسمان جای عشقبازی است , جای پرواز است , و تراژدی است اگر که در زمین , عاشق آسمان شوی !!! من او را باور کردم , چرا که زمین نیستم , درخت نیستم , سنگ نیستم , آهن نیستم, دیوانه نیستم , من آدم ام , انسانم و پرواز هدف دیرینه ی انسان است . و سخت است که تو در متن یک تراژدی باشی و نه در حاشیه اش و نه در پاورقی داستان ...
تو آمده ای توی تراژدی تا سبک شوی , تا آرام شوی , تا با تراژدی هم مسیر شوی , من اما بخشی اعظم از این تراژدی هستم , من در تراژدی اتفاق افتاده ام , از تراژدی ام و با تراژدی میروم توی خود تراژدی ...
من همان تراژدی ام , کنار بلندی ِ لبه ی آسمان و زمین , روی مرز ! با همان آغوش باز , دستی دراز و دلی که میل دارد دوباره بلرزد , میل دارد دوباره برگردد توی متن تراژدی و پرواز کند , ریه هایش را از تراژدی پر و خالی می کند و هی دل دل می کند تا اونگاهش کند و دستان گرمش را برای گرفتن دستانم دراز کند و هی نگاه کنم با چشمهای همیشه عاشق سیاهم و هی آسمان به سمت غروب آرام برود و کلاغی هی بالای سرم قارقار ترانه ی تراژیک بخواند , که ترانه هم چیزی تراژیک است و حالا روی تکه سنگی ایستاده باشم که فاصله ی مرا تا دستان همیشه عاشقش , دستان همیشه گرمش , و آغوش همیشه بازش , و آرامش همیشه مطمئنش, و چشمهای همیشه منتظرش , با پروازی تراژیک در متن یک تراژدی همیشه بی انتها به صفر ...به صفر...به مطلق بی نهایت هیچ برساند ...
و من هی پرواز کنم و بگویند ...رفت و رفت و رفت ...تا که ... و این خاصیت همیشگی تراژدی است ...
این همیشه ی بیکران تراژدی آسمان است

نوشته ی سودا /جمعه /ده آبان

۱ نظر:

میثم الله‌داد گفت...

حرف نداشت؛ عالی بود.
دیگه نمی‌شد این رو نگفت. ممنون که امروز باز هم حس پرواز رو زنده کردی.

ممنون که یادم انداختی که گاهی به آسمان نگاه کنم.

و خیلی خیلی خرف‌های دیگه که می‌مونه توی وجود و جا خوش می‌کنه، چون زبون بیرون اومدنشون رو بلد نیستم.

ممنونم رفیق خوب بابت این متن فوق‌العاده.

بهترین‌ها رو برات آرزو می‌کنم.