۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

ترانه ی صفر(ne me quitte pas ,ترجمه, فایل تصویری)




pour "MAILYS" mon amie tres bien



Ne me quitte pas
Il faut oublier
Tout peut s'oublier
Qui s'enfuit déjà
Oublier le temps
Des malentendus
Et le temps perdu
A savoir comment
Oublier ces heures
Qui tuaient parfois
A coups de pourquoi
Le cœur du bonheur
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

Moi je t'offrirai
Des perles de pluie
Venues de pays
Où il ne pleut pas
Je creuserai la terre
Jusqu'après ma mort
Pour couvrir ton corps
D'or et de lumière
Je ferai un domaine
Où l'amour sera roi
Où l'amour sera loi
Où tu seras reine
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

Ne me quitte pas
Je t'inventerai
Des mots insensés
Que tu comprendras
Je te parlerai
De ces amants-là
Qui ont vu deux fois
Leurs cœurs s'embraser
Je te raconterai
L'histoire de ce roi
Mort de n'avoir pas
Pu te rencontrer
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

On a vu souvent
Rejaillir le feu
D'un ancien volcan
Qu'on croyait trop vieux
Il est paraît-il
Des terres brûlées
Donnant plus de blé
Qu'un meilleur avril
Et quand vient le soir
Pour qu'un ciel flamboie
Le rouge et le noir
Ne s'épousent-ils pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

Ne me quitte pas
Je ne vais plus pleurer
Je ne vais plus parler
Je me cacherai là
A te regarder
Danser et sourire
Et à t'écouter
Chanter et puis rire
Laisse-moi devenir
L'ombre de ton ombre
L'ombre de ta main
L'ombre de ton chien
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas

....
ترجمه:

ترکم نکن !
بايد که فراموش‌كرد
همه‌ي آن‌چه سزاوار فراموش شدن ست
و همه‌ي آن‌چه تاكنون از دست ‌مان گريخته است
بايد فراموش ‌كرد زمانِ كج‌فهمي‌ها و سوتفاهم ها را
و زمانِ از دست رفته را
تا بدانيم چگونه باید
لحظه‌هايي را ازياد ببريم
كه گاه گاه
با هجوم چراها
قلبِ‌ نيك ‌بختي را
مجروح ساخته است
ترکم نکن !
ترکم نکن !
ترکم نکن!
ترکم نکن!

من، به تو هديه خواهم کرد
مرواريدهايِ‌ باران را
که از سرزميني آمده اند
كه در آنجا باران نمي‌بارد
من مي‌كاوم زمين را می کنم زمین را
پس از مرگ ‌ام
تا اندام تورا
با قطعه‌هايي از طلا و نور
بپوشانم
من سرزميني را خواهم ساخت
كه در آن عشق حکم فرماست
كه در آن عشق قانون است
كه در آن تو ملكه ‌اش باشي
ترکم نکن !
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!

رها مکن مرا!
من، برايت واژگاني سودايي
مي‌آفرينم
که تنها تو آنها را درك می كني
من، با تو خواهم گفت
با واژگاني دلداده و عاشق
كه دوبار برافروختگي قلب‌هايشان
را ديده‌اند
من، برايت بازخواهم گفت
داستانِ آن شاهي را
که از نديدن‌ات
جان سپرد.
ترکم نکن!
ترکم نکن!

گه گاه ديده‌ايم
فورانِ‌ گدازه های آتش را
از آتشفشاني پير
و ما نيز برآن شدیم كه پير شده‌ايم.
و بارز است
زمين‌هاي سوخته
گندم بیشتری می دهند !
چون ماهي پربار(اردیبهشت)...آوریل!!!
و هنگامي كه غروب فرامي‌رسد
سرخي و سياهي
با يكديگر نمي‌مانند
درهم می افتند (به جان هم می افتند)
چرا كه آسمان مي‌درخشد
ترکم نکن !
ترکم نکن !

رهايم نکن!
ديگر نمي‌گريم
ديگر نمي‌گويم
تنها پنهان و گوشه گیر مي‌شوم
تا تو را ببينم
كه مي رقصي و مي خندي
تا به تو گوش فرادهم
كه مي خواني که مي خندي
بگذار تا
سايه‌ي سايه‌ات شوم
تا سايه‌ي دستت شوم
يا نه ! حتي بگذار تا سايه‌ي سگت شوم
اما، اما ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!
ترکم نکن!





فایل تصویری نسخه ی اصلی با صدای خود jacques brel
.
.






پ.ن: این پست وترجمه ی اون رو به mailys عزیز تقدیم می کنم.
برای دیدن فایل تصویری کمی منتظر بمانید.

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

سفر صفر آفرینش


تنها و تنها «هستی» بود و هستی از «نيستی» سراغی نداشت، پس نيستی را هستی بخشيد. آن‌هنگام که هستی «سودای زيستن» يافت، خود را نواخت تا همه «نغمه» شد و آن‌گاه به خودافزودن تصوير «ميل» کرد تا «احساس» را آفريد. احساس خود را فرياد کرد، پس «شادی» و «غم» را برنمود، و خنديد و گريست. آن‌گاه در «خود» نگريست و اندکی «تأمل» نمود؛ پس نخست «سکوت» و سپس «معنا» را آفريد و آن‌گاه آن‌ها «انديشه» را رقم زدند. انديشه لحظه‌ای به خود ظنين شد تا «ترديد» را خلق کرد. با آغاز ترديد بود که هستی، خود را با چيستی کنونی بازنمود. هنگامی‌که نوبت به خلقت «انسان» رسيد، در او نگريست؛ وه که «افسوس» و آن‌گاه «حيرت» آفريده شدند!؟ پس او که «در انسان» بود، اين‌بار «با انسان» شد، و انسان گفت آری، پس «اطاعت» را خلق کرد و گفت نه، پس «عصيان» را آفريد.
برگرفته از کتاب " از آفرینش تا غسل تعمید " کاوه احمدی علی آبادی
پ.ن: این روزها le Huitième jour فیلمی هست که بعد از اینهمه سال باز از دیدنش لذت می برم و گاهی حس می کنم یه آدمی که سندروم دان داره چقدر به راز صفر نزدیکه ,دلم برای ژرژ تنگ می شه , بخصوص برای حسی که اولین بار موقع دیدن این فیلم داشتم , شاید هشت نه سال پیش بود .
first there was nothing.then there was music and then he made the sun
و روز هفتم همه جا سکوت بود و او ابرها را آفرید ...

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

شماره ای که صفر نداشت

... .. ... .... .... .... .

پ.ن : فهم این متن خصوصی است .

نوستالژی صفر



همین که عصر برسد , بابا برگردد خانه , بروی توی آشپزخانه و یک سینی چای داغ با کلوچه ی گردو و توت خشک بیاوری روی میز پایه کوتاه هال خصوصی و کنار روزنامه ها بگذاری و ببینی هنوز بابا روزنامه را کمی کنار می کشد و از پشتش لبخندمی زند , هم اینکه عصر باشد و بروی توی آشپزخانه , نوای انگشتان حسین علیزاده بیاید , شروع کنی به آشپزی و تا غذا دم بکشد نمازت را بخوانی و بروی سراغ کتاب و میز را بچینی , همین که از پشت پنجره , صدای دوتا بوق و بعد سایش چرخهای ماشین یک جوانک با آسفالت خیابان بیاید و باز چراغ اتاق خواب خانه ی روبه رویی روشن شود و منتظر بمانی تا دوباره صدای فریاد پدرعصبانی آن خانه را بشنوی , همین که هنوز نوستالژی درخت خرمالو و پاییز برایت زنده مانده باشد , همین که گوشی تلفن را برداری و پرس و جو کنی برادرهات کی می آیند , همین که بروی بنشینی مقابل بابا , بگوید: چه خبر ؟ خسته نباشی خاااانم! چه عطری راه انداخته ای ! چی شد فکرهایت را کردی؟
همین که لبخند بزنی مثل همیشه و بگویی هنوز وقتش نیست بابا ... هنوز ... !!! مثل شکست خورده ها لبخند بزند و بگوید بیچاره جوان مردم ...بیچاره! بیچاره که نمیداند حق ندارد اندازه ی من دوستت داشته باشد و کمی لوس شوی و بخندی و بگویی: راستی تیمتان هم که مساوی کرد...
همین که تلفن زنگ بزند ودوتا میهمان ناخوانده داشته باشید و دلت کمی شور بزند که همه چیز مرتب است؟!
لزومی ندارد که الزامن مادر باشی . کافیست زیر گاز را خاموش کنی و حجم سالاد را زیاد کنی و چای را دم , به پذیرایی سرک بکشی و دوباره گرد بگیری از لاله ها و شمعدانها و مجسمه ها و این همه قاب عکس خاطره ..., ظرف میوه و آجیلت را آماده کنی و توی آینه خودت را دید بزنی و لبخند بزنی و خدارا شکربگویی و پنجره ی رو به تراس آشپزخانه را باز کنی و زیر لب هی قلندری بخوانی :" گشته خزان روزگار من /رفت و نیامد نگار من ...نگار من "

پ .ن1 : نوستالژی اول : پاییز یعنی خرمالو, یعنی مادربزرگ و عموجلال..., یعنی مدرسه , یعنی تو که غمگینی, دوری , یعنی من و خودم و تمام حرفهایی که نمی زنم , یعنی خاطره , یعنی چهره های گرفته ی پر از سوال , یعنی یک دست خط روی میزاتاقم ...., یعنی هفت سال پیش چنین روزی
پ. ن 2: نوستالژی دوم: بغض می کنم مثل وقتی با آرزو می رویم گورستان ظهیر الدوله
پ. ن2 : نوستالژی سوم: سجده می کنم به این همه نعمت , شکر به این همه برکت , سکوت به این همه حکمت
پ.ن4:نوستالژی چهارم: جوجه رو آخر پاییز می شمرن
عکس: دوتا کوچه ی بالاتراز خونمون, یه خونه ی قدیمی خیلی بزرگ و دوست داشتنی متروک که فکر کنم ازجمله املاک مصادره ای این منطقه باشه, یک هفته است خرابش کردن و قراره یه لونه ی زنبور بیست طبقه جاش بسازن

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

رئال



آبستن تو بود ماه
آن – گاه
که گرگ پوزه اش را به صخره ها می کوفت
دلواپس تو بود راه
طلسم گمشده اش را می جست
سر مدخل هر چاکراه
آن – جا
که باد بویت را بر سر هر چهاراه می شکفت
.
ماههاست که موریانه ها ،نقابت را جویده اند
.
حالا
ماه به تلقیح مصنوعی از نطفه ی زنان سیاهپوست ، پناه برده است
و از راه
چیزی به جز چراگاه نمانددست
و از من
صدای جگر سوخته ای
آه !گاه این زندگی ! چقدر !
آب زیرکاه می شود

ماءمن




اگر گریختی

پناهگاهت با من

چشمانم

آنقدر سیاهند

که می توانی

سالها

مخفیانه

درآن زندگی کنی

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

تراژدی یک صفر تراژیک


باید برای نماز صبح بلند شوی , فصل هم پاییز باشد , و باید که پنجره را نیمه باز کنی تا نسیم خنک تمیزش بخورد توی صورتت و دلت هوایی بشود که تنها خاصیت آدمهای همیشه دل تنگ همین است.
آدم اگر آسمان نداشته باشد , افسرده می شود و یک نفر وقتی افسرده باشد می شود تراژدی , اما اگر یک خلق افسرده باشند , تراژدی دیگر معنایی ندارد.
آدمها را به آسمان شان می شود شناخت , آدمها اگر آس مان نداشته باشند , چیزی از بودن شان کم است. آسمان وضعیتی به شدت تراژیک دارد . آسمان در آس مان بودنش سهم دارد چرا که می خواهد آسمان باشد , زمین نباشد . نمی خواهد جای پا باشد , ترجیح داده است رد نگاه باشد . تمیز است , سبک است , سیال است اما وسیع و بیکران زیسته است...مثل زمین نمی چرخد , سریع نمی چرخد , دور خودش و دور خورشید نمی چرخد , یواش می رود , آرام جا به جا می شود و جانشین می شود و تراژدی است چرا که تراژدی در سرعت اتفاق نمی افتد .
از مردم اگر آسمان را بگیری , مردم نیستند . موش کورند . می روند توی خاک می کنند و می سازند و پر می کنند و از یک کپه خاک می خزند توی یک کپه خاک دیگر . لول می خورند .
فرق آسمان و زمین همین است . یکی جاذبه دارد .تورا به خودش می چسباند . به زور نگهت می دارد. به زور پاهایت را می چسبد که نروی . برای گام برداشتنت هم باید بر جاذبه اش غلبه کنی . سرعتت را میگیرد. جلوی پایت سنگ می اندازد . چاله می اندازد . گربه می اندازد. سگ می اندازد . آدم می اندازد. دیوار سبز میکند . یکی اما , بیکران می شود .مسیر چشمت را هم نمی توانی دنبال کنی . نه دستت را می چسبد نه پایت را نه به زور تو را به خودش می چسباند , نه جلوی پایت اتفاق می افتد , نه جلوی پایت چیزی می اندازد , آزاد است , باز است , بزرگ است , رهاست و برای همه جا دارد , جای هیچ کس با دیگری تنگ نمی شود و این خاصیت همیشگی آسمان است . آسمان به همه می رسد.
توی آسمان بود که نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم لرزید . توی آسمان بود که دست هایم را دراز کردم و با او دست دادم و تراژدی به اوج خودش رسید . دستهایم را گرفت و به سمت خود کشید و دلم باز لرزید .
بعد از آن دیگر هرگز ندیدم کسی را که بتواند ساعتها مرا محو آسمان کند . ندیدم کسی را که زندگیم را منتظرش بمانم . ندیدم کسی را که دستم را بگیرد و دلم را بلرزاند .
اگر یک نفر افسرده باشد , مسلم وحتم در زمین نمی توانی پیدایش کنی .زمین جای مناسبی برای دلگرفتگی و افسردگی نیست . یعنی وضعیتش طوری است که نمی تواند افسرده باشد , جایی که تو را زمین می زند و جلوی پایت سنگ می اندازد و محکم تورا می چسبد و به خودش می کوبد , نمی تواند جایی برای اوج گرفتن باشد .
به زمین هیچ اعتماد نکن . به زمین ها و زمینه ها هیچ اعتمادی نیست . چیزی که هنوز دور خودش می چرخد تا خودش را پیدا کند نمی تواند قابل اطمینان باشد , نه تنها خودش را پیدا نمی کند که پیوسته دور چیز دیگری هم می چرخد که آن هم هیچ چیز نیست جز آنچه می سوزد و خاموش می شود , زمین سرگیجه دارد , حالت را و حالش را به هم میزند , زمین دلشوره دارد , سردرگم است , با تو تعیین نمی شود , سرگرم سرگیجه های خودش است , گیج است , گنگ است , و با تو هم مسیر نمی شود , تورا قاطی سرگیجه های خودش می کند , اما آسمان ! آسمان با تو تعیین می شود , مهم است که وقتی صدایش می کنی حتمن توی آسمان باشی . توی زمین همه چیز سریع اتفاق می افتد , صداها , نگاه ها , رفت و آمدها, حرف ها , حرف ها , حرف ها...توی زمین خیلی نمی توانی تماشا کنی و محو شوی , زمین می رود , تمام می شود , مجبوری حرکت کنی...اگر در چیزی خیره شوی می گویند دیوانه است و اگر در کسی , می گوید : چطه ؟ واسه چی نگاه می کنی ؟ و اصلن نمی دانند و نمی پرسند تو به چه چیزی نگاه می کنی ....اما در آسمان می توانی ساعت ها خیره شوی , می توانی ساعتها تماشا کنی , ساعتها حرکت کند , ابرها نو به نو شکل عوض کنند , روشن شود , تاریک شود , بگیرد , ببارد , می تواند اصلن هم برنگردد و به تو چیزی بگوید , همین طور هی برود , برود , برود... هی
توی همین آسمان بود که از من پرسید : می خواهی میهمان کدام خانه باشی دختر زیبا؟ و من یک راست خانه ی خرمالوها و پیچکها و پنجره های رو به آسمان را نشانه بروم و بگویم آن جا , جایی که آسمان هم باشد , تو باشی , دستم را بگیری و دلم بلرزد ...بلرزد ...هی ...
جایی که بتوانم عاشقت بمانم

وضعیت زمین تراژیک نیست ...زمین " معصیت " است . همه اش دارد هی گناه می کند , می دزدد, دریغ می کند , کم می فروشد , نارو میزند , دروغ می گوید , هوس بازی می کند , می چرخد , سرگیجه می گیرد , استفراغ می کند , و استفراغ هم که نجس است ... زمین هی عوض می شود به خاست این و آن, هی عوضی می شود , هی لا ابالی می شود ... می شود ...هی
آسمان اما با گرفتگی اش , با اینهمه ابر که صورتش را پوشانده یعنی که : یک نفر در زمین افسرده است
زمین جاپای سم اسبان قدرت و چکمه های چرمی حکومت و شلاقهای پوستی ظلم است , آسمان اما , حال قلبهای منقلب مردم بی گناه .
تمام تراژدی در آسمان اتفاق می افتد , وقتی مادری از ته قلبش برای فرزند آزادی طلب زندانی اش آه می کشد , آهش جزیی از دامن همیشه سخاوتمند آسمان است , آه چون که تنهاست , چون که قد می کشد و بلند می شود و تا آسمان می رود و آسمان هم که بی انتهاست , چون که از سینه رها می شود و آزاد می رود و سرگیجه ندارد و مقصدش معلوم است , جزیی از آسمان است, جزیی از تراژدی است
مردی را دیدم , غروب که شد توی جایی که ارتفاعش نزدیک تر به آسمان بود , دستانش را باز کرد و انگار آغوش گشود , چیزی را که از جنس نبودن بود بغل زد و آغوشش را آرام تنگ کرد و بعد شروع کرد هق هق گریه کردن , سرش را روی شانه های همان هیچ گذاشت و شروع کرد به آرام شدن و اشک ریختن , سپس او را بوسید , دکمه های پیراهنش را یکی دوتا باز کرد و انگار تا زیر گلویش آتش گرفته باشد , خودش را و اورا کشید سمت لبه ی بلندی و آسمان , دستش را گرفت , برگشت و با عشق نگاهش کرد , لبخندی سراسر از شور و عشق زد به او زد, شاید او هم , اورا که نمی دیدم , اما انگار اوهم پر از تمایل و عشق بود , بعد همین طور که یک دستشان توی دست هم بود , و رویشان به غروب و بلندی و آسمان , دستان گره شان را با هم کمی بالا بردند , البته من فقط دست یکی شان را می دیدم , سپس روی دوپایشان بلند شدند , دوباره همدیگر را نگاه کردند و لبخند رضایت زدند ,و در نهایت با هم پریدند , من البته باز تنها پرواز یکی شان را دیدم , و پریدند , پرواز کردند , پر پر پر , همین طور پر شدند و پر... هی ....
فکر نکردم دیوانه باشد, دیوانه ها ولگردند یا توی آسایشگاه زندانی ! آن آغوش و آن عشقبازی یک دیوانه نبود , آسمان دیوانه نیست , پرواز دیوانه بازی نیست , حتا رویا هم نیست , آسمان جای عشقبازی است , جای پرواز است , و تراژدی است اگر که در زمین , عاشق آسمان شوی !!! من او را باور کردم , چرا که زمین نیستم , درخت نیستم , سنگ نیستم , آهن نیستم, دیوانه نیستم , من آدم ام , انسانم و پرواز هدف دیرینه ی انسان است . و سخت است که تو در متن یک تراژدی باشی و نه در حاشیه اش و نه در پاورقی داستان ...
تو آمده ای توی تراژدی تا سبک شوی , تا آرام شوی , تا با تراژدی هم مسیر شوی , من اما بخشی اعظم از این تراژدی هستم , من در تراژدی اتفاق افتاده ام , از تراژدی ام و با تراژدی میروم توی خود تراژدی ...
من همان تراژدی ام , کنار بلندی ِ لبه ی آسمان و زمین , روی مرز ! با همان آغوش باز , دستی دراز و دلی که میل دارد دوباره بلرزد , میل دارد دوباره برگردد توی متن تراژدی و پرواز کند , ریه هایش را از تراژدی پر و خالی می کند و هی دل دل می کند تا اونگاهش کند و دستان گرمش را برای گرفتن دستانم دراز کند و هی نگاه کنم با چشمهای همیشه عاشق سیاهم و هی آسمان به سمت غروب آرام برود و کلاغی هی بالای سرم قارقار ترانه ی تراژیک بخواند , که ترانه هم چیزی تراژیک است و حالا روی تکه سنگی ایستاده باشم که فاصله ی مرا تا دستان همیشه عاشقش , دستان همیشه گرمش , و آغوش همیشه بازش , و آرامش همیشه مطمئنش, و چشمهای همیشه منتظرش , با پروازی تراژیک در متن یک تراژدی همیشه بی انتها به صفر ...به صفر...به مطلق بی نهایت هیچ برساند ...
و من هی پرواز کنم و بگویند ...رفت و رفت و رفت ...تا که ... و این خاصیت همیشگی تراژدی است ...
این همیشه ی بیکران تراژدی آسمان است

نوشته ی سودا /جمعه /ده آبان